سید مرتضى ، علم الهدى در مجلس دوازدهم از کتاب امالى ، مى گوید: و روایت است که هشام بن حکم به بصره آمد و در حلقه درس عمرو بن عبید داخل شد؛ در حالى که کسى او را نمى شناخت . سپس عمرو را گفت : آیا خداوند تو را دو چشم نداده است ؟
عمرو گفت : آرى !
هشام گفت : براى چه ؟
عمرو گفت : براى این که به وسیله آنها به ملکوت آسمان و زمین بنگرم و عبرت گیرم .
پرسید: آیا تو را دهان داده است ؟
گفت : آرى !
پرسید: چرا؟
گفت : براى آنکه غذا بخورم و کسى که مرا مى خواند، جوابش ‍ دهم .
هشام یک به یک حواس پنج گانه را که به واسطه آنها اشیاء درک مى شوند، بر شمرد و سوال خویش را تکرار کرد.
سپس گفت : خداوند وقتى حواس پنج گانه را برایت خلق فرمود: راضى نشد جز آنکه رهبرى براى شان قرار داد که به آن رجوع کنند؛ حال ، آیا راضى مى شود خلقش را که دنیا و مشکلات آن به سوى آنان هجوم آورده ، بدون امام رها کند؟
عمرو، او را شناخت و گفت : برخیز! تا در مساءله ات تفکر کنم .
کلینى رحمه الله علیه به طور مفصل در کتاب کافى و به اسنادش از یونس بن یعقوب این روایت را نقل مى کند که او گفته است :
جمعى از اصحاب امام صادق علیه السلام من جمله ، حمران بن اعین و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طیار در خدمت حضرتش حضور داشتند. هشام بن حکم نیز که هنوز جوان نو رسى بود در میان شان دیده مى شد.
حضرت ، خطاب به هشام فرمود: اى هشام ! خبر نمى دهى که با عمرو بن عبید چه کردى ، و چه از او پرسیدى ؟
هشام عرض کرد: اى پسر رسول خدا! شما را بسیار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در محضر شما شرم دارم ؛ به طورى که زبانم در برابرت گنگ مى نماید.
امام فرمود: چون شما را دستورى دادم ، انجام دهید.
هشام عرض کرد: به من از موقعیت و جلسى که عمرو بن عبید در مسجد بصره پیدا کرده و بحثى در آن جا پا کرده است خبر رسید و مرا گران آمد. به قصد او به سوى بصره حرکت کردم و روز جمعه به شهر وارد شدم . در مسجد، حلقه درس بزرگى بود که عمرو بن عبید در آن حاضر بود پارچه سیاه پشمینى به کمر بسته و عبایى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش ‍ مى کردند. در میان جمعیت ، راهى باز کرده ، به جلو رفتم و نشستم .
سپس خطاب به عمرو گفتم : اى مرد عالم ! من مردى غریبم و سوالى دارم ، آیا اجازه مى دهى بپرسم ؟
گفت : بپرس !
گفتم : آیا تو چشم دارى ؟
گفت : پسر جان ! این چه پرسشى است ؟ چیزى که خود مى بینى چرا از آن سوال مى کنى ؟
گفتم : پرسش من همین است .
گفت : بپرس پسرم ! اگر چه پرسشت احمقانه است !
گفتم : همان پرسش را جواب بده !
گفت : بپرس !
دوباره پرسیدم : آیا تو چشم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى کنى ؟
جواب داد: رنگها و اشخاص را مى بینم و تشخیص مى دهم .
سوال کردم : بینى هم دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : به چه کارى مى آید؟
گفت : با آن بوها را استشمام مى کنم .
پرسیدم : آیا دهان نیز دارى ؟
پاسخ گفت : بلى !
گفتم : با آن چه مى کنى ؟
گفت : با آن غذا مى خورم و مزه آنرا مى چشم .
پرسیدم : تو گوش هم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى کنى ؟
گفت : صداها را مى شنوم .
گفتم : قلب نیز دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى کنى ؟
گفت : به وسیله آن ، هر آنچه جوارح و حواسم ، درک مى کنند، امتیاز و تشخیص مى دهم .
گفتم : مگر این اعضاى ادراکه ، تو را از قلب بى نیاز نمى کنند؟
گفت : نه !
گفتم : چطور بى نیاز نمى کنند با این که همه صحیح و سالمند؟
گفت : پسر جان ! وقتى آنها در چیزى که مى بویند، یا مى بینند، یا مى چشند و یا مى شنوند شک و تردیدى مى کنند، در تشخیص آن به قلب مراجعه مى نمایند تا یقین حاصل و شک باطل شود.
از او پرسیدم : آیا خداوند قلب را براى رفع شک در حواس ، قرار داده است ؟
گفت : آرى !
گفتم : پس آیا باید قلب موجود باشد، وگرنه براى حواس ، یقینى حاصل نى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : اى ابا مروان ! خداوند تبارک و تعالى حواس تو را بى امام رها نکرده و براى شان امامى قرار داده تا صحیح را نمایان کند و شک شان را به یقین رساند، ولى این خلایق را در شک و حیرت و اختلاف رها نموده و امامى براى شان منصوب نکرده تا آنان را از شک و تردید خارج سازد و در حالى که براى اعضاى تن تو امامى معین کرده تا آنها را از حیرت و شک در آورد؟
عمرو مدتى خاموش ماند و چیزى نگفت . سپس روى به من کرد و گفت : آیا تو هشام بن حکمى ؟
گفتم : نه !
پرسید: از همنشینان اویى ؟
جواب دادم : نه !
گفت : پس اهل کجا هستى ؟
گفتم : اهل کوفه !
گفت : پس تو خود اویى .
سپس مرا در آغوش گرفت و در جاى خود نشانید و خود کنار رفت و دیگر چیزى نگفت تا من برخاستم .
در این هنگام امام صادق علیه السلام خندید و فرمود: اى هشام ! چه کسى این مطالب را به تو آموخته است ؟
گفتم : چیزى است که از شما گرفته ام .
فرمود: به خدا قسم ، که این در صحف ابراهیم و موسى ، مکتوب است .منبع:فضایل و سیره ۱۴ معصوم در آثار علامه حسن زاده آملی