صد کلمه در معرفت  نفس همراه با برخى از اشعار منتشر نشده استاد

کد ثبت علمی:۱۵۳۸-۶۱۰-۳۴۹۰۴۰۴۰۱۷-۲۷۷۸

الحمد الله رب  العالمین , این صد کلمه صد دانه در یک  دانه است  براى خاطر عاطر آن عزیزى که شقائق اعتلاى به دوره معرفت  نفس است  , از قلم این کمترین : حسن حسن آزاده آملى , به رشته نوشته در آمده است  که اگر مورد پسند افتد او را بسند است  .

نام کتاب  : صد کلمه در معرفت  نفس همراه با برخى از اشعار منتشر نشده استاد

نویسنده :استاد حسن زاده آملى

بسم الله الرحمن الرحیم

صد کلمه

یک  :

آن که خود را نشناخت  چگونه دیگرى را مى شناسد ؟ !

دو :

آن که از صحیفه نفس خود آگاهى ندارد , از کدام کتاب  و رساله طرفى مى بندد ؟ !

سه :

آن که گوهر ذات  خود را تباه کرده است  , چه بهره اى از زندگى برده است ؟ !

چهار :

آن که خود را فراموش کرده است  , از یاد چه چیز خرسند است  ؟ ! صفحه : ۸

پنج :

آن که مى پندارد کارى برتر از خود شناسى و خداشناسى است  , چیست  ؟ ! شش :

آن که در صقع ذات  خود با تمثلات  ملکى همدم و هم سخن نباشد , باید با چه اشباح و خیالات  هم دهن باشد ؟ !

هفت  :

آن که خود را براى همیشه درست  نساخت  , پس به چه کارى پرداخت  ؟ ! هشت  :

آن که از سیر انفسى به سیر آفاقى نرسیده است  چه چشیده و چه دیده است ؟ !

نه :

آن که مى انگارد در عوالم امکان , موجودى بزرگتر از انسان است  , کدام است  ؟ !

ده :

آن که تن آراست  و روان آلاست  , به چه ارج و

صفحه : ۹

بهاست  ؟ !

یازده :

آن که معاش مادى را وسیله مقامات  معنوى نگیرد , سخت  در خطاست  . دوازده :

آن که به هر آرمان است  , ارزش او همان است  .

سیزده :

آن که از مرگ  مى ترسد , از خودش مى ترسد .

چهارده :

آن که خداى را انکار دارد , منکر وجود خود است  .

پانزده :

آن که حق معرفت  به نفس روزیش شده است  , فیلسوف  است  , چه اینکه فلسفه , معرفت  انسان به نفس خود است  و معرفت  نفس ام حکمت  است  . شانزده :

آن که در خود فرو نرفته است  و در بحار ملکوت  سیر نکرده است  و از دیار جبروت  سر در

صفحه : ۱۰

نیاروده است  , دیگر سباحت  و سیاحت  را چه وزنى نهاده است  ؟ ! هفده :

آن که خود را جدولى از دریاى بیکران هستى نیافته است  , در تحصیل معارف  و ارتقایش چه مى اندیشد ؟ !

هیجده :

آن که خود را مستخر در تحت  تدبیر متفرد به جبروت  نمى یابد , در وحدت صنع صورت  شگفتش چه مى گوید ؟ !

نوزده :

آن که در وادى مقدس من کیستم ؟ قدم ننهاده است  , خروارى به خردلى . بیست  :

آن که از اعتلاى فهم خطاب  محمدى سرباز زده است  , خود را به مفت  باخته است  .

بیست  و یک  :

آن که طبیعتش را بر عقلش حاکم گردانیده

صفحه : ۱۱

است  , در محکمه هر بخردى محکوم است  .

بیست  و دو :

آن که در اطوار خلقتش نمى اندیشد , سوداى او سراسر زیان است  . بیست  و سه :

آن که خود را زرع و زارع و مزرعه خویش نداند , از سعادت  جاودانى باز بماند .

بیست  و چهار :

آن که غذا را مسانخ مغتذى نیابد , هرزه خوار مى گردد , و هرزه خوار هرزه گو و هرزه کار مى شود .

بیست  و پنج :

آن که کشتزارش را و جین نکند , از گیاه هرزه آزار بیند . بیست  و شش :

آن که[ (  من عرف  نفسه فقد عرف  ربه ](  را درست  فهم کند , جمیع مسائل اصیل فلسفى و مطالب  قویم حکمت  متعالى و حقائق متین عرفانى را از آن استنباط تواند کرد , لذا معرفت  نفس را مفتاح خزائن ملکوت صفحه : ۱۲

فرموده اند .

پس برهان شرف  این گوهر یگانه , اعنى جوهر نفس , همین مأثور شریف[  ( من عرف  ](  بس است  .

بیست  و هفت  :

آن که در کریمه[ (  ولا تجزون الا ما کنتم تعملون ](  و[ (  هل ثوب الکفار ماکانوا یفعلون ](  و[ (  کلما رزقوا منها من ثمره رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و أتوا به متشابها ](  , و نظائر آنها به خوبى اندیشه کند جزا را موافق اعمال و عقائد مى یابد . ( ۱ ) . بیست  و هشت  :

آن که در آیات[ :  (  انه عمل غیر صالح ,  یوم تجدد کل نفس ما عملت من خیر محضرا و ما عملت  من سوء ,  ما لهذا الکتاب  لایغادر صغیره ولاکبیره الا احصیها و وجدوا ماعملوا حاضرا ](  , و اشتباه آنها نظرى صحیحى اندازد , دریابد که انسان شب  و روز در مطلق اعمال و احوال خود سازنده خود است  , و هرگونه که خود را ساخت

پاورقى :

۱ – سوره یس / آیه ۵۴ . آخر مطففین , سوره بقره / آیه ۳۶ صفحه : ۱۳

همانگونه از این سرا به سراى دیگر رخت  بر مى بندد ( ۱ ) . بیست  و نه :

آن که در کسب  علم و حرفه و صنعت  خود تأمل کند , در مى یابد که فعل او را ظاهرى و باطنى است  , ظاهر او که قشر است  با زمان متصرم است  و ناپایدار , و باطن او که لب  است  ملکه او گردد و متحقق و بر قرار , و بدین ملکه ملک  و سلطان و اقتدار بر تصرف  در ماده و اعمال خود کند , پس آنگاه آگاه شود که علم و عمل جوهر و انسان سازند .

سى :

آن که در علم و عمل دقیق شود , علم را امام عمل و قائم بر آن مى یابد , چنانکه گوئى :

علم نر باشد و عمل ماده , و مانند آنکه آسمان مرد و زمین زن در خرد هر چه آن انداخت  این مى پرورد , و مانند منى رجل که قوه مولده است  , و رطوبت  مرأه که متولده است  , چه آن آسمان است  و این زمین ,[ ( الرجال

پاورقى :

۱ – سوره هود / آیه ۴۷ , سوره آل عمران / آیه ۳۱ , سوره کهف  / آیه ۵۰ .

صفحه : ۱۴

قوامون على النساء ](  , و از این دقت  آگاه گردد که علم مشخص روح انسان , و عمل مشخص بدن اوست  که نه روح بى بدن است  و نه بدن بى روح , این قائم به آن است  و آن قائم بر این .

سى و یک  :

آن که به سر سوره قدر کشف  تام محمدى برسد , انسان را صاحب  مقام فوق تجرد شناسد , چه این که قرآن مجید بیکران در لیله مبارکه بنیه محمدیه , از غایت  فسحت  قلب  و نهایت  شرح صدرش به انزال دفعى فرود آمده است  . سى و دو :

آن که در معرفت  انسان و قرآن توغل کند , قرآن را صورت  کتبیه انسان کامل شناسد , و نظام هستى را صورت  عینیه او یابد .

سى و سه :

آن که در صورت  علمیه , بدرستى تعقل کند هم صورت  علمیه را و هم واهب و متهب  آن را عارى از ماده و احکام آن مى یابد .

صفحه : ۱۵

یعنى اذعان مى کند که صورت  علمیه و وعاء تقرر آن مطلقا چه مفیض و چه مستفیض , فوق طبیعت  و وراى آنند .

سى و چهار :

آن که در اعتلاى نفس از قوه به فعل بیندیشد که هر چه داناتر مى شود براى اخذ معارف  قوى تر آماده تر مى گردد , پى مى برد که نفس را رتبت  فوق تجرد است  .

یعنى علاوه بر مجرد بودنش حد یقف  ندارد , و به سر اثر گرامى[ : (  یا من لاتزیده کثره العطاء الا جودا و کرما ](  آگاه مى گردد . سى و پنج :

آن که خطاب  محمدى را درست  فهم کند که انسانها براى اغتذاى از این سفره الهى دعوت  شده اند قدر و مرتبت  خود را شناسد و در راه استکمالش پویا و جویا گردد .

سى و شش :

آن که در حقیقت  علم , درست  تأمل کند که بصر

صفحه : ۱۶

نفس مى شود و او را از ظلمت  به ضیاء مى کشاند , آگاه گردد که نور علم , نفس نفس و عین ذات  او مى گردد , و به سر اتحاد علم و عالم و معلوم به حسب  وجود , مى رسد .

سى و هفت  :

آن که در آثار صفات  و اخلاق انسانها و در احوال و افعال حیوانها دقیق شود , حیوانها را تمثلات  ملکات  انسانها مى یابد .

سى و هشت  :

آن که در کتب  مصنفان و مؤلفان فکر کند , آنها را دلیل بر تجرد و عاى علم  از واهب  و متهب  که نفس است  مى یابد .

سى و نه :

آن که خود را ابدى شناخت  , فکر ابد مى کند .

چهل :

آن که در طلب  دقت  کند , بین طالب  و مطلوب  مناسبتى مى یابد , و پى مى برد که نفس بدون توحد و تجمع به کمال انسانى نرسد , و تعلق با تعقل جمع نشود .

حضرت  وصى امام على علیه السلام فرموده است  :

صفحه : ۱۷

[ (  العارف  من عرف  نفسه فاعتقها و نزهها عن کل ما یبعدها ](  . چهل و یک  :

آن که در معرفت  نفس غور کند , خود را یک  شخص ممتد داراى مراتب ببیند که هر مرتبه را حکمى خاص است  , و در عین حال مرتبه بالا حقیقت مرتبه پایین و پایین رقیقت  بالاست  .

چنانکه بدن و مرتبه نازله نفس است  , و مع ذلک  همه افعال مراتب  , از یک  هویت اند .

چهل و دو :

آن که چند روزى کشیک  نفس خود بکشد و صادرات  و واردات  آن را مواظب باشد بدرد خود مى رسد و چاره درمانش مى کند .

چهل و سه :

آن که انسان کامل است  , به تعبیر عارف  , مبین حقائق اسماء است  , فیلسوف  گوید :

فیلسوف  کامل امام است  , که فلسفه , علم بحقائق اشیاء است  و اشیاء اسماء عینى اند , قرآن کریم فرماید :

صفحه : ۱۸

[ (  علم ادم الاسماء کلها  , و  کل شىء احصیناه فى امام مبین ](  . پس قرآن و عرفان و برهان را از یکدیگر جدائى نیست  .

چهل و چهار :

آن که خود را زرع و زارع و مزرعه و بذر خود شناخت  , بیش از هر چیز به کشت  و کشتزارش پرداخت  .

چهل و پنج :

آن که نفس را بسیط شناخت  , او را ابدى یافت  , ازیرا که تباهى مر مرکب  را است  , و جوهر بسیط عقل و عاقل و معقول است  .

چهل و شش :

آن که در ادله تجرد نفس اعم از تجرد برزخى , و تجرد تام عقلى , و تجرد أتم فوق تجرد عقلى آن تدبر کند , همه را منتج یک  نتیجه یابد که نفس جوهر بسیط ابدى است  .

چهل و هفت  :

آن که در تصرف  انسانهاى کامل در ماده کائنات

صفحه : ۱۹

دقیق شود , معجزات  و خوارق عادات  را از قوت  و قدرت  نفوس قدسى آنان باذن الله یابد .

چهل و هشت  :

آن که در معنى حقیقى سعادت  انسان درست  نظر کند , پى برد که سعادت نفس انسانى این است  که از کمال وجودى خود در عداد جواهر مفارق از ماده قرار گیرد تا در صدور افعالش مانند قوام ذاتش از ماده طبیعى بى نیاز گردد , چنانکه وصى علیه السلام فرمود :

[ (  والله ما قلعت  باب  خیبر و قذفت  به اربعین ذراعا لم تحس به اعضائى بقوه جسدیه ولا حرکه غذائیه ولکن ایدت  بقوه ملکوتیه و نفس بنور ربها مستضیئه ](  .

( یعنى سوگند به خداوند , من به قوت  جسدى و حرکت  غذائى در از خیبر برنکنده ام و آن را به چهل ارش بدور نیفکنده ام , چنانکه اعضایم بدان احساس نکرده است  , ولکن به قوت  ملکوتى و نفسى که به نور رب  خود مستضىء است  بر آن دست  یافتم .

و به عبارت  دیگر : سوگند به خداوند , من به تأیید قوت  ملکوتى و نفسى که به نور رب  خود

صفحه : ۲۰

مستضىء است  , در از خیبر برکنده ام و آن را به چهل ارش به دور افکنده ام , چنانکه اعضایم بدان احساس نکرده است  , نه به قوت  جسدى و حرکت  غذائى .

چهل و نه :

آن که چند روزى خود را از هرزه خوارى و هرزه کارى , و از گزاف  , و یاوه سرائى , بلکه زیاده گوئى و خلاصه از مشتهیات  و تعشقات  حیوانى باز بدارد , مى بیند که اقتضاى تکوینى نفس این است  که از ریاضت  , ضیاء و صفاء مى یابد , و آثار او را نور و بهائى است  , پس اگر ریاضت  مطابق دستور العمل انسان ساز , اعنى منطق وحى ,[ (  ان هذا القرآن یهدى للتى هى اقوم ](  بوده باشد , اقتضاى تکوینى نفس به کمال غائى و نهائى خود نائل آید .

پنجاه :

آن که در باطن و ظاهر خود تأمل کند , بدین حقیقت  مى رسد که هیچگاه باطن از ظاهر غافل نمى شود , حتى نائم در نور خود و سکران در سکر خود , لذا به اصابت  کمترین أذى و ألم بدانها آگاه

صفحه : ۲۱

مى گردند .

پس نفس را مظهر[ (  لا تأخذه سنه ولا نوم ](  مى یابد , و از اینجا زیادت  بصیرت  حاصل کند که باطن عالم عین حیات  و علم و آگاهى است  , هیچگاه از ظاهر غافل نمى شود , اما ظاهر بر اثر اشتغال به غیرش از باطن غافل مى گردد .

پنجاه و یک  :

آن که در رشد خود دقت  کند , مى بیند که او را دو گونه غذا باید : غذائى که مایه پرورش تن اوست  و غذائى که مایه پرورش روان اوست  , و هر یک  را دهانى خاص است  .

دهان آن , دهان است  , و دهان این گوش , نه از غذاى تن روان پرورش مى یابد و فربه مى شود , و نه از غذاى روان تن .

آب  مظهر و ظل حیات  و علم است  , و تن مرتبه نازله نفس و ظل آن است , تن تشنه آب  خواهد که ظل حیات  است  , و روان تشنه علم خواهد که اصل آن است  .

صفحه : ۲۲

امام ملک  و ملکوت  , صادق آل محمد صلوات  الله علیهم در تفسیر طعام کریمه[ (  فلینظر الانسان الى طعامه ](  فرمود :

[ (  علمه الذى یأخذه عمن یأخذه ](  .

بنگر که غذاى جسم و جان تو چگونه است  ؟

و بدان که غذاى با همه اختلاف  انواع و ضروب  آن , مظهر صفت  بقأ و از سدنه اسم قیوم و با مغتذى مسانخ است  , و تغذى حب  دوام ظهور اسم ظاهر و احکام آن است  .

پنجاه و دو :

آن که در معرفت  نفس دقیق شود , مى بیند که او را دو قوه نظرى و عملى است  :

قوه نظرى را قوه علامه و نیروى بینش گویند , و عملى را قوه عماله و نیروى کنش گویند .

این دو قوه به منزلت  دو بال نفس اند که بدانها به اوج حقائق طیران مى کند تا به جنه اللقاء و جنت  ذات  و ادخلى جنتى مى رسد . رئیس کمالات  معتبر در قوه نظرى معرفه الله

صفحه : ۲۳

است  , و در قوه عملى طاعه الله . و به حسب  مراتب  فعلیت  این دو قوه , انسان را درجات  است  .

[ (  یرفع الله الذین آمنوا منکم و الذین اوتوا العلم درجات  , ولکل درجات  مما عملوا , الیه یصعد الکلم الطیب  والعمل الصالح یرفعه ](  . کلم طیب  ارواح طاهره مؤمنان است  و عمل صالح کردار نیکو و معارف عقلیه است  که رافع روح طیب  است  .

پنجاه و سه :

آن که گوهر نفس ناطقه اش به نصاب  استکمال و ترقى خود رسید , همانطور که اجداث  را قبور اجساد مى بیند , اجساد را نیز اجداث  نفوس مى یابد , [(  و ما انت  بمسمع من فى القبور ](  .

چنان که موت  ارادى را کمال جوهر حى ناطق , و موت  طبیعى را متمم این کمال مى یابد ,[ ( من مات  فقد قامت  قیامته](  .

پنجاه و چهار :

آن که در معرفت  نفس به مرحله یقظه قدم نهاد ,

صفحه : ۲۴

بسیارى از دانشها را بینش از خواب  و خیال ارزش نمى نهد , آن علمى که نور نفس است  دیگر است  که[ (  العلم نور یقذفه الله فى قلب  من یشاء ](  و آن فضلى که عنوان تعیش است  دیگر .

پنجاه و پنج :

آن که قدر خود را شناخت  , بدن و قوایش را شبکه ى اقتناص علوم , و حباله اصطیاد معارف  خود ساخت  , چه فعلیت  نفس به معارف  الهیه و ملکات  علمیه و عملیه صالحه است  .

پنجاه و شش :

آن که معرفت  نفس را مرقات  معرفت  رب  گرفته است  نسبت  قوى را به نفس مانند نسبت  ملائکه به رب  مى یابد .

پنجاه و هفت  :

آن که در صورت  انسانى نسبت  به نظام هستى عمیق شود , مى بیند که اگر صورت  انسانى نبود , نه افاضات  عقلى بود , و نه استفادات  نفسى , و نه سیاسات  شرعى .

صفحه : ۲۵

پنجاه و هشت  :

آن که در کار نفس و بدن درست  اندیشه کند , آن دو را در ایجاب  و اعداد متعاکس یابد , که از آن سوى ایجاب  است  و از این سوى اعداد . پنجاه و نه :

آن که به سرشت  نفس آگاهى یافت  , سرش را به قدس جبروت  بدارد , زیرا که مى داند نفس ناطقه انسانى بس که لطیف  است  به هر چه روى آورد به صورت  آن در مىآید .

ابن سینا شیوا و رسا گفته است  :

[ ( المنصرف  بفکره الى قدس الجبروت  مستدیما لشروق نور الحق فى سره یخص باسم العارف](   .

شصت  :

آن که نفس آگاه دارد روى دل را با الله دارد , و فرموده کشاف  حقائق , امام به حق ناطق جعفر صادق علیه السلام را که :

[ (  القلب  حرم الله فلا تسکن فى حرم الله غیر الله ](  حلقه گوش خود کند .

صفحه : ۲۶

شصت  و یک  :

آن که نفس را بسیط شناخت  , مى داند که[ ( تعریف  البسائط لایکون الا بلو ازمها] (  لذا معرفت  فکرى به بسائط را نشاید , اما معرفت  شهودى که فوق معرفت  فکرى است  میسر است  .

چنانکه در حکمت  متعالیه محقق است  که :

[ ( حقیقه الوجود هى عین الهویه الشخصیه لایمکن تصورها ولایمکن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى](  .

شصت  و دو :

آن که صاحب  همت  باشد و نفس را از اشتغال بدین نشأه انصراف  دهد , گاهى تمثلاتى در لوح نفس خود مشاهده کند , و گاهى حقائقى بى تمثل دریابد , و از این حالت  آگاهى یابد که آنچه به آدمى در حالات  نوم و تنویم و غشوه و خوف  و احتضار و نظائر آنها روى مىآورد , هیچیک  موضوعیت  در روى آوردن تمثلات  و ادراکات  دیگر ندارد , آنچه که موضوعیت  دارد انصراف  از نشأه عنصرى و اعراض از تعلقات  این سوئى است  و چون انصراف  در بیدارى هم روى آورد نتیجه

صفحه : ۲۷

هزاران خواب  و احتضار را مى دهد .

شصت  و سه :

آن که در تمثلات  نفس تأمل کند , جمیع تمثلاتش را یک  نحو ادراکش مى یابد که براى شخص او حاصل شده است  و دیگران بدان آگاه نیست  , چنانکه کریمه[ (  فتمثل لها بشرا سویا ](  در این حکم حکیم , معیار عدل و میزان قسط است  , و عمده آن است  که سرلها درست  ادراک  شود , نظیر کریمه[ (  لیس للانسان الا ما سعى ](  که در للانسان باید دقت  کرد .

و روایاتى که در احوال و اطوار انسان در عوالم عدیده به لفظ تمثل و اشباه آن حقائقى را نام مى برند , به همین مثابت  اند و بازگشت  همه به [( لها](  و[ ( له](  به بیان مذکور است  .

شصت  و چهار :

آن که در تن و روان خود بیندیشد , خود را یک  چیز و دو چیز , بلکه چند چیز یابد :

یک  چیز به حسب  شخصیت  , دو چیز یا چند چیز به لحاظ تحلیل عقلى . صفحه : ۲۸

یک  شخصیت  ممتد از فرش تا فوق عرض , که یک  انسان طبیعى و مثالى و عقلى و الهى است  :

طبیعت  همیشه سیال است  , و صورت  او به تجدد امثال محفوظ است  , و در حقیقت  روح متجسد است  , مثال را تجرد برزخى است  , و عقل را تجرد تام , و الهى اینکه هیچ چیز به انفصال و استقلال نازل نشده است  بلکه : [ (  بیده ملکوت  کل شىء ](  روان گوهرى نورانى منزه از مشاین طبیعت , و مغتذى به حقائق علمیه است  .

و حقائق علمیه صور فعلیه اند که به کمال رسیده اند و حرکت  در آنها راه ندارد و گرنه باید بالقوه باشند و لازم آید که هیچ صورت  علمیه اى متحقق نباشد و به فعلیت  نرسیده باشد .

پس انسان ثابت  سیال است  , هم براهین تجرد نفس در وى به قوت  خود باقى است  , و هم ادله حرکت  جوهر طبیعت  صورت  جسمانیه . شصت  و پنج :

آن که در آلام و لذات  دنیوى که از خارج بدو اصابت  مى کنند و از انفعالات  نفس ان د , و نیز در آلام و

صفحه : ۲۹

لذات  اخروى که از تمثلات  و ادراکات  در حال انصراف  از این نشأه در نوم یا بیدارى به انشاء نفس و واردات  داخلى مى چشد که از افعال نفس اند , نظر کند بدین حقیقت  اذعان کند که لذات  و آلام نفس در این نشأه از مقوله انفعال , و در آن نشأه از مقوله فعل اند .

شصت  و شش :

آن که در نحوه تحصیل معارف  خود نظر کند , دریابد که قواى بدنى از حواس ظاهر و باطن , در ابتداى امر , معدات  نفس براى کسب  علوم اند , و نفس که قوى شده است  از آنها مستغنى گردد , و چه بسا که اشتغال قوى در این هنگام به خارجیات  و شواغل حسى , نفس را از کارش باز بدارد و رهزن وى شود , لاجرم نفس را گوهرى نورانى قائم به ذات  خود مى یابد , و براى چنین گوهر , ممکن است  که جمیع مجردات  را بدون آلت  ادراک  کند . شصت  و هفت  :

آن که در اختلاف  امزجه و نفوس آنها تأمل کند , مى بیند انسانى غبى است , یعنى گول است  و او را از

صفحه : ۳۰

فکر فائدتى نباشد , و دیگرى به قدرى ثقافت  و حدت  ذهن دارد که غنى است  , یعنى از تعلم و تفکر بى نیاز است  , و بین این دو را مراتب بسیار است  .

این غنى داراى روح قدسى و مؤید به روح القدس است  , و از او تعبیر به صاحب  نفس مکتفى مى کنند .

و چون مفیض على الاطلاق فعلیت  محضه است  و در فاعلیت  تام , و فیض او على الدوام فائض است  , و نفس مکتفى هم در قبول تام است  , لذا چنین نفسى مظهر و مصداق تام اسماى تعلیمى و تکوینى :

[ (  علم آدم الاسماء کلها ](  ,[ (  و کل شىء احصیناه فى امام مبین ]( .

و واسطه فیض و امام معصوم است  .

شصت  و هشت  :

آن که در مدارک  سبعه خود که حواس خمس و خیال و وهم اند , حق نظر ادا کند , آنها را ابواب  مکاسب  خود یابد , پس اگر در تحت  تدبیر و فرمان عقل نباشند هفت  باب  جهنم اند . و اگر باشند هشت  باب  بهشت  . لاجرم هر کس بهشت  یا دوزخ خویش است  .

صفحه : ۳۱

شصت  و نه :

آن که به نعمت  مراقبت  متنعم است  مى داند , که هر چه مراقبت  قوى تر باشد و تمثلات  و واردات  و ادراکات  و منامات  زلال تر , و عبارات  که اخبار برزخى اند , رساتر و شیواترند .

گاهى این بى ذوق چیزکى چشیده است  که :

التوحید ان تنسى غیر الله , معرفه الحکمه متن المعارف  , یا حسن خذالکتاب  بقوه](  .

اما تمثلات  چه بسیار .

هفتاد :

آن که در انسانها بیندیشد , برترى را در هر کار و در هر جا از آن بینش بیند , و بینش را از دانش بفزونى یابد . آرى , هر که بینش و دانش او بیش است  از دیگران پیش است  .

و هرگاه نور دانش با نور کردار شایسته همنشین شود , به شرف[  (  نور على نور ](  مشرف  شود و در رتبه مضاعف  گردد .

هفتاد و یک  :

آن که راه آه و سوز و گداز که روح و ریحان و

صفحه : ۳۲

جنت  نعیم اهل دل است  , و راز و نیاز که قره عین عارف  است  نباشد , پس نشاط و شادى او در چیست  ؟ !

هفتاد و دو :

آن که در آثار ملکات  علوم و اعمال خود در خواب  و بیدارى بیندیشد , آنها را مواد صور برزخیه خود بیند , و به سر[ (  النوم اخ الموت  ]( پى برد .

آن صور , قالبهاى مثالى اند و به ابدان مکسوب  یا مکتسب  تعبیر مى شوند , مکسوب  در صور ملکات  حسن که[ (  لها ما کسبت  ](  , مکتسب  و در قالبهاى ملکات  قبیح که[ (  علیها ما اکتسبت  ](  چه افعال فعلى را به خلاف  فطرت  از راه احتیال و خدعه انجام دادن است  که از آن تعبیر به ناصواب  و معصیت  و گناه مى شود , پس آن مواد به منزلت  ارواح , و این صور به مثابت  ابدان اند و روح الارواح نفس آدمى است  که آن صور همه از منشئات  او را قائم بدویند .

هفتاد و سه :

آن که در حل مسائل مشکل , و فتح امور مبهم از قبیل ریاضیات  عالى , و صنایع ظریف  , بلکه در مطلق

صفحه : ۳۳

شئون احوال و افعال خود التفات  نماید , بر وى روشن است  که با اضطراب نفس و پریشان خاطرى , امرى به وقوع نمى پیوندد , آنگاه که نفس از اضطراب  بدر آمد و اطمینان یافت  به مقصود خود نائل مى شود , همچنین در سلوک  روحانى نفس مضطرب  طرفى نمى بندد , و چون مطمئن شد , مطمئن شدن همان و مخاطب  به خطاب  :

[ (  یا ایها النفس المطمئنه ارجعى الى ربک  راضیه مرضیه فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ](  شدن همان .

[ (  الابذکر الله تطمئن القلوب  ](  .

هفتاد و چهار :

آن که در جسم و روح خود بیندیشد , هر یک  را بدین احوال ششگانه بیابد که آدم اولیاء الله حضرت  وصى امام على علیه السلام زبان داده است  : [ (  ان للجسم سته احوال : الصحه و المرض و الموت  والحیوه والنور و الیقظه و کذلک  الروح فحیوتها علمها , و موتها جهلها , و مرضها شکها و صحتها یقینها و نومها غفلتها , و یقظتها حفظها ](  .

یعنى جسم را شش حالت  است  :

صفحه : ۳۴

تندرستى و بیمارى و مرگ  و زندگى و خواب  و بیدارى , همچنین روح را که دانش زندگى , نادانى مرگ  , دو دلى بیمارى , استوارى تندرستى , نا آگاهى خواب  , و نگهدارى بیدارى او است  .

هفتاد و پنج :

آن که در منشئات  تمثلى نفسانى خود در حال انصراف  از شواغل حسى و موانع خارجى بیندیشد , اعتراف  کند که نفس چون قوت  گیرد مانند نفوس متألهه , تواند به سلطان کلمه نورى وجودى و امر کن ایجادى خود اشباح و اشخاصى همانند خود و یا دیگران انشاء کند , و چون مجرد از ماده و احکام آن و محیط و فائق بر آنها است  , به چشم بر هم زدنى به طى ارض به هر جا خواهد گسیل دارد , و به مواضع مختلف  در اطراف  و اکناف  فرستد , تا به داد مظلومان برسند , و گمشدگان را دریابند , و نفوس مستعده را امداد نمایند , بدین سر مقنع عارف  رومى در دفتر دوم مثنوى ایمائى نموده است که :

شیر مردانند در عالم مدد

آن زمان کافغان مظلومان رسد

صفحه : ۳۵

بانگ  مظلومان ز هر جا بشنوند

آن طرف  چون رحمت  حق مى دوند

اشخاص یاد شده همه قائم به آن نفس متأله منشى آنهایند که قیام فعل بفاعل یعنى معلول بعلت  است  .

در این امر , حدوث  اشباح صفحه تلویزیون در آن واحد در مواضع مختلف  , تا حدى تنظیر مناسبى است  , ولیکن این صنعت  است  و سایه بى جان , و آن خلقت  به اذن الله است  و اشخاص حى متصرف  که در حقیقت  از شئون یک نفس متأله اند .

هفتاد و شش :

آن که از خواب  غفلت  بیدار شده است  , از نامحرمان اعنى از خفتگان و مردگان , دورى گزیند و حیات  ابد آرزو کند , و چندان که گرفتار به درد چشم دریافتن چشم پزشک  بر آید , او دو صد چندان در جستن زنده زنده کننده .

در اصحاح هشتم انجیل متى آمده است  که :

یکى از شاگردان حضرت  مسیح علیه السلام بدو گفت  : اى آقا ! مرا بار ده که نخست  بروم پدرم را بخاک

صفحه : ۳۶

سپارم .

بدو فرمود : پیرو من باشد , مردگان را بگذار مردگانشان بخاک  سپارند . و در شریعت  خاتم صلى الله علیه و آله مردى انصارى از رسول الله پرسید : هرگاه جنازه و مجلس عالمى پیش آید کدام یک  در نزد تو محبوبتر است تا حاضر شوم ؟

فرمود : اگر براى تجهیز و دفن جنازه کسى هست  , همانا که حضور مجلس عالم برتر از حضور هزار جنازه است  .

هفتاد و هفت  :

آن که در حدوث  نفس مطالعه دقیق داشته باشد , مبدأ تکون او را قوه طبیعى اعنى جسمانى یابد , قوه اى که از کثرت  و شدت  قابلیت  فعلیت  , کأن از سنخ ماده برتر است  , اعنى همان نفس طبیعى را در بدو امر , حظى از ملکوت  و تجرید است  .

در اصحاح چهارم انجیل مرقس آمده است  که حضرت  عیسى پیامبر علیه السلام در ترغیب  این که :

[ ( نیکى اندک  را در ملکوت  پاداش بزرگ  است  ,

صفحه : ۳۷

به تمثیل فرموده است  :

[ ( دانه خر دل از هر بذرى ریزتر است  , و هرگاه کشت  شود شاخه هاى بزرگ بر آورد که پرندگان آسمان در سایه آن بسر آورند](  .

نقطه نطفه هم دانه اى است  که بالقوه شجره طوبى و سدره المنتهى مى شود , یعنى این قوه جسمانى بالفعل مفارق عقلى بالقوه است  که به حرکت  در جوهر و تبدل ذات  و استکمال وجودیش در تحت  تدبیر ملکوت  , مفارق روحانى ابدى گردد .

بدان لحاظ که کمال جسم است  , به تازى نفس گویند و به پارسى جان , و چون ببالد و نیرو گیرد و تجرد یابد به پارسى روان خوانند , چنانکه مخرج او را از نقص به کمال روان بخش , پس جان در تحت  تدبیر ملکوت  از خاک  روید و بالیدن گیرد تا روان شود که :

[ (  و الله انبتکم من الارض نباتا ](

و با این که روان است  به اضافت  با تن , جان است  و تن مرتبه نازله آن است  که نه جان بى تن است  و نه تن بى جان و به قلم شیواى بابا افضل شیرین بیان در

صفحه : ۳۸

مناسبت  تن با جان :

[ ( تن و جان به هم تمام و کاملند و از هم جدا نیستند , تن و جان به هم تن است  , و جان و تن به هم جان است  . تن را چون به چشم حقیقت  بینى جان باشد , و جان را چون به چشم اضافت  بینى تن باشد و در جمله محسوسات و معقولات  و متقابلات  چنین مى دان](  .

پس انسان عبارت  از بنیت  جسمانى تنها نیست  , و نیز عبارت  از روح تنها نیست  , و مرکب  از جسم و جان به ترکیب  انضمامى نیست  , بلکه انسان حقیقت  واحدى است  که بدنش مرتبه نازله اوست  و یک  هویت  و شخصیت  است  و در حقیقت  همانى است  که به من و أنا و مانند آنها بدان اشارت  و تعبیر مى کنند .

[ (  الذى احسن کل شىء خلقه و بدأ خلق الانسان من طین ثم جعل نسله من سلاله من مأ مهین ](  ( ۱ )

و لقد خلقنا الانسان من صلصال من حماء مسنون  ( ۲ ) .

پاورقى :

۱ – سوره سجده / آیه ۸ .

۲ – سوره حجر / آیه ۲۶ .

صفحه : ۳۹

[ (  و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین  الى قوله سبحانه :  ثم انشأناه خلقا آخر فتبارک  الله احسن الخالقین ](  . ( ۱ ) همین خلق شده از سلاله طین و ماء مهین و حما مسنون متدرجا به جائى رسید که[ (  ثم انشأناه خلقا آخر ](  انشاء ایجاد جدید است  که احداث  امر دیگرى است  , یعنى همان موجود زمینى آسمانى گشته است  , و همان مادى سابق انسان شده است  .

هفتاد و هشت  :

آن که در خوراک  مادى خود درایت  بکار دارد , داند که[ : ( بطنه مضاد فطنه است  و بلاهت  زاید و فتنه ببار آرد](  .

هفتاد و نه :

آن که با یاد خدا همدم نیست  , آدم نیست  .

هشتاد :

آن که به سیر معنوى خود توجه کند , یابد که : شهود طلعت  سعادت  و ارتقاى به جنت  قرب  و لقاء و

پاورقى :

۱ – سوره مؤمنون / ۱۴ .

صفحه : ۴۰

مکاشفات  انسانى مراهل همت  و استقامت  راست  , نه صاحب  حال موقت  را که نصاب  نصیب  او قیل و قال است  .

هشتاد و یک  :

آن که را تسلیک  نفس به دشت  و دمن حضیره قدس است  , با حفره لاى و لجن طبیعت  چه انس است  ؟ !

هشتاد و دو :

آن که در خواسته هایش دقت  کند , مطلقا به کمال رسیده را خواهد که شى ء تا به کمالش نرسد خواهان ندارد , پس چگونه درباره خود مى خواهد ناقص و خام بماند .

هشتاد و سه :

آن که در کار حواس و عقل بیندیشد هر یک  را جاسوسى در حفظ و بقاى شخص مى یابد , مثلا شخص غذا مى خواهد , باصره دیدبانى مى کند و تمیز میان غذا و جز آن مى دهد , با بار دادن باصره , همین که دست  بدان رسید لامسه بار نمى دهد که داغ است  , غذاى دیگر را بار داده است  که معتدل است  , تا خواهد به دهان برساند

صفحه : ۴۱

جاسوس دیگر به نام شامه دربان است  و اجازه نمى دهد که بدبو است  , غذاى دیگر را اجازه داده است  که بوى مناسب  دارد , تا بدهان گذاشت  در آنجا جاسوس دیگر به نام ذائقه نشسته است  , و اجازه نمى دهد که بسیار تلخ است  , غذاى دیگر را اجازه داد که شایسته است  , اگر حیوان باشد مى خورد , اما اگر انسان باشد یک  جاسوس دیگر غیبى بنام عقل دارد و مى گوید :

هیچ یک  از آن جاسوسها در کار خود خیانت  نکرده اند که اجازه داده اند , این غذا براى تن گوارا است  , ولکن تو انسانى , شیئیت  تو صورت  فعلیتى و حقیقتى به نام روح است  که این کالبد سایه اى از آن است  , و این جواسیس همه سد نه او و از شئون اویند , این غذا شبهه ناک  است  , غصبى است  , مال یتیم است  , زنهار و دو صد زنها نخورد که براى روحت  ناگوار است  , این غذاى حرام با آن چنان کند که هزاران بار به توان هزاران بار بدتر از خوراک  نامناسب  با تن .

هشتاد و چهار :

آن که در اعضاء و جوارح آشکار و پنهانش به

صفحه : ۴۲

خوبى عمیق و دقیق شود و به ویژه اگر در علم شریف  تشریح دست  داشته باشد , هر یک  را با صنعى پیراسته , و اندازه اى بایسته , و شکلى شایسته , و زیبائى اى دل خواسته , و نظمى آراسته به شگفتى تمام تماشا مى کند , و به یقین اذعان مى نماید به از آن که هستند تصور شدنى نیست  . آنگاه هر فعلى از افعال خود را به قوه اى خاص و عضوى به خصوص اسناد دهد . و گاهى در مقام اسناد بدانها اشارت  کند که مثلا : با این دو دیده ام و شنیده ام , و دست  بر چشم و گوش خود نهد , و در عین حال با اندک  التفاتى اعتراف  کند که هیچیک  در فعل خود استقلال وجودى ندارد , چنان که مرده اى را مى نگرد که همه اندام او به جاى خوداند ولى آثار زنده ندارند , بلکه پس از چندى از یکدیگر گسیخته شوند و زیبائى خود را از دست  دهند و تباه گردند , به حدى که آن پیکر سبب  انس و الفت  , حال موجب  خوف  و نفرت  شده است  .

لذا ایجاد افعال و آثار را از دیگرى یابد , و میان

صفحه : ۴۳

ایجاد و اسناد فرق گذارد که ایجاد از گوهرى به نام نفس و روح است  و اسناد به قوى و اعضاء . و کثرتش را به یک  وحدت  استوار , و در فعل به اختیار یابد , نه کثرتى که یکى جابر , و دیگران مجبورند , بلکه یکى رب و دیگران مربوبند .

و نه کثرتى که هر یک  متفرد در افعال و ممتاز و منحاز از دیگرى به استقلال است  بلکه یکى مطلق و دیگران مقید و شئون اویند . و نه وحدتى که منکر کثرت  و مجالى و مظاهر نفس شود , ازیرا که رب  بى مظاهر را معنى نبود .

لاجرم وجود قوى و اعضاء را به لغو و فضول نسبت  نکند بلکه حق داند و با نبودن یکى از آنها نفس را در کارش مختل یابد , اما وحدت  در کثرت  و کثرت  در وحدت  بیند : وحدتى قاهر و محیط و کثرتى مقهور و محاط . پس سفرى از خود به نظام احسن هستى کند , و به توحید حقیقى قرآنى که غایت  آمال عارفان است  رسد , و به لطیفه[ ( بحول الله و قوته](  در مقام ایجاد , و[ ( اقوم و اقعد](  در مرتبت  اسناد پى برد . صفحه : ۴۴

و از اینجا جبرى را به افراط , و تفویضى را به تفریط ژاژخاى یابد , و حکم عدل امر بین الامرین را بر جان و دل نشاند , و به حق بودن کلمات نورى وجودى و قیام آنها به رب  مطلق و معیت  قیومیه رب  مطلق بر آنها آگاه گردد , و به سر[ (  الحمدلله رب  العالمین ](  واقف  , و به معرفت  اثر بسیار بسیار نفیس :

[ (  من عرف  نفسه عرف  ربه ](  , عارف  شود .

هشتاد و پنج :

آن که خود را دوست  دارد , دیگر آفریده ها را دوست  دارد که همه براى او در کارند .

هشتاد و شش :

آن که براى خدا یک  چله کشیک  نفس کشد , چشمه هاى دانش از دلش بر زبانش آشکار گردد .

چنانکه خواجه عالم صلى الله علیه و آله فرموده است  :

[ (  من اخلص لله اربعین صباحا ظهرت  ینابیع الحکمه من قلبه على لسانه ](  .

هشتاد و هفت  :

آن که خود را جدولى از دریاى بیکران هستى

صفحه : ۴۵

شناخت  , دریابد که با همه موجودات  مرتبط است  , و از این جدول باید بدانها برسد .

ما جدولى از بحر وجودیم , همه

ما دفترى از غیب  و شهودیم , همه

ما مظهر واجب  الوجودیم , همه

افسوس که در جهل غنودیم , همه

هشتاد و هشت  :

آن که در گوهر نفس خود , ساعتى به فکرت  بنشیند , دریابد که اگر خود او آن را به تباهى نکشاند هیچکس نتواند آن را به تباه کند . و آنچه که او را از تباهى باز مى دارد دانش بایسته و کردار شایسته است که دانش آب  حیات  ارواح است  چنانکه آب  مایه حیات  اشباح است  . هشتاد و نه :

آن که در انسان تمام و ناتمام اندیشید , دریابد که :

بود مرد تمامى آنکه از تنها نشد تنها

به تنهائى بود تنها و با تنها بود تنها

صفحه : ۴۶

نود :

آن که در مباحث  حواس خمس کتب  حکمى دقت  کند , دریابد که همه آن مطالب  سنگین و سهمگین به خصوص ابصار که از همه دشوارتر است  , اختصاص به یک  نشأت  ابتدائى طبیعى انسان دارد , چه این که در رؤیاى منامى همه آنها در کارند با این که هیچ یک  از شرایط احساس دخالت  ندارد . حال اگر از عالم خواب  هم بالاتر برود دریابد که گوهر نفس به وجود احدى یکپارچه حیات  و نور علم و سمع و بصر و سائر ادراکها است  . و از آن هم بالاتر در سنخیت  نفس مفاض با عقل مفیض و مخرج نفس و از نقص به کمال , عقل را به وجود احدى یکپارچه حیات  و نور و علم و سمع بصر یابد .

و سپس به[ (  الله من ورائهم محیط ](  رسد و دریابد که اسماء حسنى و صفات  علیایش به وجود احدى عین ذات  صمدى اویند و فقط تغایر مفهومى دارند .

آنگاه بسیارى از افعال و آثار خود را به همین مثابت  در هر نشاه به حکم همان نشاه ارتقاء دهد و در

صفحه : ۴۷

تطابق کونین نتائجى بدست  آورد .

نود و یک  :

آن که در خود درست  اندیشد دریابد که بود او نابود شدنى نیست  , هر چند او را اطوار وجودى است  , چه این که شأنى از وجود صمدى است  و به تعبیر فلسفى معلول قائم به علت  تامه خود است  که حق مطلق و وجود صمد است  , و نافى باید نخست  نفى علت  کند و آن یا عدم است  یا وجود , عدم که بطلان محض و هیچ است  و وجود که واجب  بالذات  است  علاوه این که شىء , نافى ذات  خود نیست  .

فناى صحف  عرفانى عبارت  از رفع تعینات  و اسقاط اضافات  است  و نیست شدن و خلق بعد از هستى بتعبیر موت  در روایات  کنایه از فناى سافل در عالى است  , لذا در سلسله طولى صعودى موت  عالى متأخر از موت  سافل است .

نود و دو :

آن را که درد نیست  , مرد نیست  .

نود و سه :

آن که در تشخص وجودى خود تفکر نماید ,

صفحه : ۴۸

ادراکات  تمام قواى خود را عقلانى یابد , که از آن تعبیر به ادراک  نطقى نیز مى شود , زیرا خصیصه اى که انسان بدان بر همه موجودات  مزیت  دارد داشتن نفس ناطقه است  که عاقله است  و نفس و به تنهائى همه قوى و عقل سلطان قوى است  , پس صفت  نطق و عقل در همه آنها منسحب  است  و به تعبیر عطر آگین شیخ در سوم چهارم نفس شفاء :

[ ( ان نور النطق کانه فائض سانح على هذه القوى](  .

پس لمس انسان لمسى نطقى و عقلى است  و هکذا دیگر قوى که همه بر صفت سلطانشانند و کأن هر یک  عقل متزلزل اند .

چنان که رئیس قواى حیوانات  و هم است  و از آن مرتبه بالاتر نمى روند و تمام ادراکاتشان و همى است  و کأن هر یک  از قواى حیوان و هم متنزل است .

لذا انسان از ادراکات  حواس خود که همه عقلانى اند به کشف  مجهولات  پس برد و از ظاهر به باطن آنها که عالم قدس انوار علوم و عقول و دیار ملکوت  مفارقات  و مرسلات  و خزائن حقائق است  سفر کند به صفحه : ۴۹

خلاف  حیوان که از محسوسات  بدر نمى رود .

بدین سبب  انسانهایى که و هم در آنها رسوخ کرده است  و نقیع شده است  و رهزن عقل گردیده است  در حد حس و حکم حیوانى مانده اند و از منزل محسوسات  بدر نرفته ان د .

نود و چهار :

آن که لااقل در صنعت  یک  چاقو , عقل خود را بکار برد که تیغه و دسته آن هر یک  به وفق دیگرى ساخته شده است  , اذعان کند که نظام هستى را حیات و علم و قدرت  و تدبیر و اراده اداره مى کند که از هر نوع یعنى مذکر و یکى مؤنث  به وفق یکدیگر آفریده است  .

و گرنه نترون و پرتون چه دانند که این و آن بدین خلقت  شگفت  جفت  و موافق یکدیگر ساخته شوند .

نود و پنج :

آن که در منزل یقظه قدم نهاد و عارف  به منطق وحى است  , براى او شایسته است  یک  دوره قرآن کریم را به دقت  به این عنوان قرائت  کند : اسمائى را که پروردگار متعال بدانها خویشتن را

صفحه : ۵۰

وصف  مى فرماید , و نیز آنچه را ملائکه او را بدانها نداء مى کنند و نیز دعاى انبیاء و اولیاء را که خداوند سبحان در پیش آمد شدائد اوضاع و احوال آنان از زبانشان نقل فرموده است  که در آن شدائد احوال و اوضاع خداى تعالى را به اسمى خاص و دعائى مخصوص خوانده اند انتخاب  کند . چه اینکه نمونه آن شدائد احوال براى دیگران به فراخور قابلیت  و شرائط زمانه و روزگار آنان پیش مىآید , و کأن هر یک  از آن اشخاص و حالات عنوان نوعى دارد که در هر کوره و دوره و در هر عصر و زمان در دیگران طورى ظهور و بروز مى نماید , این کس نیز در پیش آمدهاى زندگى خود که مشابه با آن حالات  است  خداوند را بدان اسم و دعا و ذکر و مناجات بخواند و آن را وسیلت  نجات  و سعادت  خود قرار دهد , چنانکه از تدبر و غور در بسیارى از آیات  , و تأمل و دقت  در بسیارى از روایات  حث وتحریص بدین دستورالعمل استفاده مى شود , و رساله[ ( نور على نور در ذکر و ذاکر و مذکور](  ما را در این مطلب  اهم , اهمیت

صفحه : ۵۱

بسزا است  .

مثلا چون انسان یونسى مشرب  شده است  خداى جل جلاله را به ذکر یونسى بخواند که :

[ (  لا اله الا انت  سبحانک  انى کنت  من الظالمین ](  . و چون ایوبى مشهد شده است  حق تعالى را به نداى ایوبى نداء کند که : [ (  رب  انى مسنى الضر و انت  ارحم الراحمین ](  و على هذا القیاس . نود و شش :

آن که در تعیش خود بیندیشد , ابناى نوع خود را در خدمت  خود بیند , پس دور از انصاف  است  که او نیز عضو فعالى از پیکر اجتماع نباشد و بدان خدمت  نکند که ناچار باید بار خود را بر دوش دیگران نهد , و کل بر آنان باشد و[ (  شر الناس کل الناس ](  را نادیده بگیرد . نود و هفت  :

آن که در احوال والدین نسبت  به اولاد تأمل کند مى بیند آنچه که از پدر و مادر در حق فرزند است  رحمت  است  , و پیش آمدن خشم بر وى بر اثر گستاخى

صفحه : ۵۲

فرزند و نافرمانى اوست  .

از اینجا به معنى[ (  یا من سبقت  رحمته غضبه ](  پى برد , و خود را مظهر این اسم شریف  بیند , و به اصیل بودن جنت  و طارى بودن جهنم آگاه شود .

نود و هشت  :

آن که در قرآن و انسان تعقل کند , قرآن را سفره پر نعمت  رحمت  رحیمیه الهى , و وقف  خاص انسان یابد , هم آن را بى پایان یابد که کتاب  الله است  .

[ (  قل کل یعمل على شاکلته ](  .

و هم این را که حد یقف  براى او نبود , چنان سفره براى چنین کسى گسترده است  .

قرآن حروف  آن اسرار , کلمات  آن جوامع کلم , آیات  آن خزائن , سوره هاى آن مدائن حکم , مدخل آن باب  رحمت[  (  بسم الله الرحمن الرحیم ](  , وقف  خاص مخلوق  فى احسن تقویم ,  واقف  آن رحمن و موقوف  علیه آن انسان است  .

و با توجه بدین که علم و عمل انسان سازند و جزاء نفس عمل است  و صورت هر انسان در آخرت

صفحه : ۵۳

نتیجه عمل و غایت  فعل او در دنیا است  , به سر گفتار قرآن و نبى و وصى رسد که :

[ (  یس و القرآن الحکیم  , انا مدینه الحکمه و هى الجنه و انت  یا على با بها , ان درجات  الجنه على عدد آیات  القرآن فاذا کان یوم القیامه یقال لقارىء القرآن اقراء وارق ](  .

قرآن حکیم است  و آیات  او حکمت  است  و حکمت  بهشت  است  و درجات بهشت  به عدد آیات  قرآنند و جانى که حکمت  اندوخته است  شهر بهشت  است و ولایت  در این شهر .

آرى ولایت  در بهشت  است  , ولایت  زبان قرآن است  , ولایت  معیار و مکیال انسان سنج است  , و میزان تقویم و تقدیر ارزش انسانها است  . پس هر کس صحیفه وجود خود را مطالعه کند که تا چه پایه قرآن است  یعنى مدینه حکمت  و شهر بهشت  است  .

رساله[ : ( قرآن و انسان](  ما را در این نکته علیا , رتبه والاست  . صفحه : ۵۴

نود و نه :

آن که در ارتباط بى تکلیف  و بى قیاس خود با پروردگارش درست  بیندیشد , دریابد که صلوه سبب  مشاهده است  و مشاهده محبوب  قره عین محب  است  , لذا رسول الله صلى الله علیه و آله فرمود[ : (  جعلت  قره عینى فى الصلوه ](  .

زیرا که صلوه مناجات  بین حق تعالى و عبد اوست  , و چون صلوه مناجات است  ذکر حق است  , و ذاکر حق همنشین حق است  و حق جلیس اوست  , و کسى که جلیس ذاکر خود است  او را مى بیند والا جلیس او نیست  , لذا وصى علیه السلام فرمود :

[ (  لم اعبد ربالم اره ](  .

پس صلوه مشاهده و رؤیت  است  , یعنى مشاهده عیانى روحانى و شهود روحى در مقام جمعى است  , و رؤیت  عینى در مظاهر فرقى است  .

به عبارت  اخصر : مشاهده در مقام جمعى است  , و رؤیت  در مظاهر فرقى . پس اگر مصلى صاحب  بصر و عرفان نباشد که نداند حق تعالى براى هر چیز و از هر چیز متجلى است  ,

صفحه : ۵۵

حق را نمى بیند .

صد :

آن که در ارزش تکوینى انسان تعقل کند , او را مکیال هر چیز و میزان قدر و قیمت  آن داند , یعنى علم و حس انسانى را معیار معلومات  و محسوسات  یابد , و ارزش هر موجود را به وجود انسان و بهره بردن وى از آن و به تمدن جامعه انسانى وابسته بیند .

این انسان است  که در جمیع موجودات  و در همه عوالم و مراتب  سیر علمى مى نماید , و وى را مقام وقوف  نیست  و به هر رتبه و درجه اى که رسیده است  در آن مرتبه توقف  نمى کند , و به مرحله بالاتر عروج مى یابد , و متصف  به صفات  کمالیه جمیع موجودات  مى گردد , و بر همه تسلط مى یابد , و به حقیقه الحقائق که حیات  مطلق و جمال و جلال مطلق است  مى رسد , و به اذن او که اذن فعلى و اتصاف  کمالات  وجودى است  , مى تواند در ماده کائنات  تصرف  کند و رب  انسانى شود و خلیفه الله گردد و کار خدائى کند . والسلام

صفحه : ۵۶

صفحه : ۵۷

برخى از اشعار منتشر نشده استاد

صفحه : ۵۸

صفحه : ۵۹

گاه نماز

بر بند بى تراخى در کار دل میان را

چندان که خیره سازى از خویش توأمان را

از درد بى امانم گر ناله ام بر آید

ترسم بلرزه آرد ارکان کهکشان را

محبوب  دلگشایم از طلعتش گشاید

بینى به پایبوسش سرهاى مهوشان را

رازى که بد نهفته از آن مه دو هفته

خورشید خاورش گو در دشت  خاوران را

کشف  محمدى را بر جان و دل نشانى

خواهى اگر نشانى زان یار بى نشان را

روح القدس دمادم چون مهر مى فروزد

جانرا بدار سویش یابى جهان جان را

در خلوت  سحرگه بنموده اند آگه

از رمز نغز پیرى فرزانه نوجوان را

گاه نماز خواهم کز شوق و ذوق نجوى

از عرش بگذرانم آوازه اذان را

از درس و بحث  قرآن سر حسن نماید

تا بنده اختران و رخشنده آسمان را

صفحه : ۶۰

سوز سحرگاهى

دیدى اى دل شرف  سوز سحرگاهى را

ز خداوند دل آیات  دل آگاهى را

بنموده است  و ربوده است  چنانى که مپرس

تا که دیده است  بر آورده دلى آهى را

هر دم از عشوه نو نور جمالش دارد

زهره سان رقص کنان از مه و تا ماهى را

بوالعجب  صورت  حق را به تباهى زده ایم

رونگر نقش دل بنده اواهى را

منبع خیر یکى و صور اسمائى

آن یکى راه و دگر فتنه گمراهى را

خیر محض است  و محال است  که شر بعرض

نبود در اثر صنع یداللهى را

حمد الله دل غمدیده ما در ره دوست

نشناسد سمت  آمرى و ناهى را

آنکه را کام بیک  کومه نى بست  خوشست

چه کند وسوسه خیمه و خرگاهى را

جان که با منطق و حیست  و سرو شست  بهوش

ندهد گوش دگر یاوه افواهى را

صفحه : ۶۱

بگدایى سر کوى تو دارم جاهى

که بیک  جو نخرم تاج شهنشاهى را

دى مرا پیر جوانبخت  بفرمود حسن

حذر از همدمى مرده دل ساهى را

صفحه : ۶۲

حدیث  عشق

همى هواى تو دارم بسر دقیقه دقیقه

که در لقاى تو دارم سفر دقیقه دقیقه

بدین امید سر آید شبم که در سحرش

مگر به روى تو افتد نظر دقیقه دقیقه

خیال وصل توام ار نبود آب  حیاتم

فغان ز آتش سوز جگر دقیقه دقیقه

چه خون دل که خورد باغبان تا که دهد

نهال باغ امیدش ثمر دقیقه دقیقه

چگونه رسم قرارم بود که از رسمت

جهان شود همه زیر و زبر دقیقه دقیقه

چه طلعت  است  که هر جلوه اش ببار آرد

دوباره عالم بى حد و مر دقیقه دقیقه

چه ملکت  است  که با نظم خاص از هرسو

قواى بى عدد آید بدر دقیقه دقیقه

هزار مرحله را پشت  سر نهادم و دارم

هزار مرحله خوف  و خطر دقیقه دقیقه

دل فگار من و زلف  چنبرین نگارم

کند حکایت  از یکدگر دقیقه دقیقه

صفحه : ۶۳

که قدر لذت  سوز و گداز را داند

فتد چو مرغک  بى بال و پر دقیقه دقیقه

بکام دل برسیدن شگفت  پنداریست

که میزند به تن و جان شرر دقیقه دقیقه

بطوف  کعبه عشق است  آسمان و زمینش

چنانکه انجم و شمس و قمر دقیقه دقیقه

نه ساز عشق که با عقل و نفس دمساز است

بر قص آمده کوه و کمر دقیقه دقیقه

حدیث  عشق اگر خواهى از حسن آموز

که درس عشق نماید زبر دقیقه دقیقه

صفحه : ۶۴

کعبه عشق

باز از یاد تو در سوز و گداز آمده ام

به گدایى به سر کوى تو باز آمده ام

چه مرادى که مریدى چو تو نادیده کسى

چه مریدى که زنازت  به نیاز آمده ام

تو که نزدیکتر از من به منى مى دانى

که من خسته دل از راه دراز آمده ام

همه جا کعبه عشق است  و من از دعوت  دوست

تا بدین کعبه در خاک  حجاز آمده ام

سمت  رندى خود را به دو عالم ندهد

که نه چون شیخ ریا شعبده باز آمده ام

برگ  یاسان من امید عطا پاشى تو است

از خطا پوشیت  اى بنده نواز آمده ام

در سیه چال فنا شش جهتم جال بلا

زان نشیب  از کرم تو به فراز آمده ام

سفره رحمت  گسترده تو خواند مرا

بر سر سفره بازت  به جواز آمده ام

طاق ابروى توام حاجب  ذاتست  و صفات

که به محراب  عبادت  به نماز آمده ام

صفحه : ۶۵

پرده افکنده هزاران و چه بنمود و نمود

که درین پردگى خلوت  راز آمده ام

طایر قدسى ملک  و ملکوتست  حسن

حیف  چون صعوه که در چنگل باز آمده ام

صفحه : ۶۶

طلعت  دوست

طلعت  دوست  چه خوش حسن دلا را دارد

دیده را مست  جمالش به تماشا دارد

یک  حیاتست  که رخسار همه خرم از وست

بسکه زیباست  جهان را همه زیبا دارد

آیت  علم عنائى وجود صمدى است

کز ازل تا به ابد خلقت  اشیا دارد

سخن دیر کهن از دهن و هم نکوست

کل یوم هو فى شان  تبرا دارد

بر حدوث  و قدم فلسفى دیده دو بین

خط بطلان بکشد عشق چه پروا دارد

نفحاتى که بجان مى رسد از گلشن انس

دیده غنچه دل لاله حمرا دارد

زینت  بنده به پیرایه زیبنده اوست

به حیایى که ز ستارى مولا دارد

محضر عشق مهیمن همیان است  و ادب

مکتب  عشق دگر حرف  الف  با دارد

لو حش الله که به هر نقطه لوح قلمش

ید بیضاى کلیم و دم عیسى دارد

صفحه : ۶۷

دیده نو گل صحرا که به شش سو نگرد

به قضایاى ریاضى چه نظرها دارد

دخت  رزاز هنر ساعد سیمین صنمى

عقد عنقود زرین سان ثریا دارد

ز آنچه خواندیم به آدم نرسد بوالعجبى

و آنچه دیدیم و شنیدیم به یکجا دارد

درس حیرت  حسن از پیر طریقت  آموخت

لب  فرو بست  و بدل شورش دریا دارد

صفحه : ۶۸

طفل ناخوانده الف  با

دهن آنست  تو دارى که چه شیرین سخن است

منبع آب  حیاتست  و بنام دهن است

نرگس دیده روح القدس از شش جهتش

مات  آن طره مشکین شکن در شکن است

چهره گل چه حکایت  ز تو بنمود که دوش

سوسن و یاسمنش گفت  عروس چمن است

ماشاء الله قلم حسن ازل با رخ لوح

نقش تصویر تو را گفت  به همین صنع من است

از ثرى تا به ثریا به درود و به نوید

همه جا یاد تو در انجمن مرد و زن است

آنچه دوش از لب  نوشین تو من نوشیدم

به خداوند نه چون قصه طفل و لبن است

چینه طایر طوبى سزد آن شاخ نبات

که چنو مائده نى در خور زاغ و زغن است

شرف  از ذکر تو دارا است  نماز شب  و روز

صلوات  تو چه روحست  و صلاتش بدن است

طفل ناخوانده الف  با است  که ختم رسل است

عامى امى او نابغه هر زمن است

صفحه : ۶۹

از صباح ازل آن نور و ضیاى ابدیست

که سراج همه در عالم سر و علن است

دانش ار حافظ ناموس خداوند شده است

ورنه شمشیر برهنه به کف  اهرمن است

صله خواهد غزل و حوصله باید که بسى

صله ام داد که پیرایه در عدن است

چنگ  زن زهره شد از کف  زدن کف  خضیب

کز دبیر فلک  آوازه شعر حسن است

صفحه : ۷۰

یا على[ ( ع](

قلم از نعمت  سخندانى

آمده بر سر سخنرانى

ز آب  کوثر بشست  صورت  لوح

بهر تحریر وصف  انسانى

که پس از ختم انبیا احمد

مى نیابى بسان او ثانى

شویم از مشک  و از گلاب  دهن

گویم اى نور پاک  یزدانى

محور دائرات  ادوارى

مرکز حکمت  و جهانبانى

لنگر کشتى جهانهایى

کهکشان سپهر امکانى

بحر لطف  و سخا و ایثارى

ابر نیسان جود و احسانى

کوه حلم و وقار و تمکینى

سد طوفان جور و طغیانى

روح شهر ولایت  رجبى

سر ماه رسول شعبانى

صفحه : ۷۱

هم که شهر الله مبارک  را

لیله القدر با همه شانى

آب  اکوان وام امکانى

طوبى و سدره اى و رضوانى

رق منشور ماسوى اللهى

نور مرشوش عین اعیانى

بر همه کائنات  مولایى

که ولى خداى سبحانى

همت  عارفان رهوارى

حجت  اهل کشف  و برهانى

دیده ام من گداى کویت  را

ز گدایى شده است  کمپانى

صورت  از خویشتن کنى انشا

به چهل خانه بهر مهمانى

بر کنى در ز قلعه خیبر

نه بزور غذاى جسمانى

دست  پاکت  نکرد مس او را

دور اندازیش به آسانى

تا چهل ارش قذف  کرد او را

همت  و عزم نفس نورانى

صفحه : ۷۲

کامل آنست  اما ته و احیا

یا که قذفى نماید این سانى

او خلیفه است  همچو مستخلف

بایدش بود آنچه زو دانى

تا قیامت  کم است  ار گوید

کاملى شرح فعل نفسانى

مصطفى مرتضى شناس بود

نه چو من طفل ابجدى خوانى

به ملاحت  ملیحتر از صد

یوسف  مصر ماه کنعانى

به فصاحت  هزار بار افزون

از هزاران هزار سحبانى

تو لسان اللهى که قرآن را

بدرستى لسان فرقانى

قلب  یس و سر طاهایى

هل اتى را عطاى رحمانى

حلقه باب  جنت  از حلقش

یا على آید از ثنا خوانى

سوره نسبت  است  با قرآن

نسبت  تو به جمع روحانى

صفحه : ۷۳

در میان صحابه خاتم

همه جسم و تو جسم را جانى

فص انگشتر ولایت  را

نقش نام تو داشت  ارزانى

مصطفى را وصى یکتایى

که به عصمت  و عاى قرآنى

فاطمه آن که بود بنت  اسد

کیست  فرزندش شیر ربانى

به قضا و قدر غدیرت  داد

حشمت  و شوکت  سلیمانى

کیست  جز تو که مولدش کعبه است

جز خدا کیست  باعث  و بانى

باز در خانه خدا بینى

آنچنان ضربتى به پیشانى

اولت  مسجد آخرت  مسجد

مولد آن این محل قربانى

گاه توزین وزن انسانها

آن تو مکیال و آن تو میزانى

تثنیت  در امامت  است  غلط

داند آن را ز عالى و دانى

صفحه : ۷۴

شد خلافت  به ظاهر و باطن

قسمت  از رسم و راه شیطانى

بهر اسکات  خلق نادانى

گفته آمد ز حلق نادانى

تجزیت  را چگونه ره باشد

در صفایاى خاص سلطانى

شرط نسبت  تجانس است  و کجا

آن تو و با فلان و بهمانى

صاحب  عصمت  و امامت  با

دو سه اعرابى بیابانى

آنچه گفتند و آنچه مى گویند

برتر از این و برتر از آنى

در حقیقت  و راى تعبیرى

در عبارت  على عمرانى

حسن از فیض قدس مرتضوى

نیک  بنموده است  در افشانى

صفحه : ۷۵

نوگل نرگس

ملکوتست  که در منظر من جلوه گر است

تو بر آن باش که بحر و بر و شمس و قمر است

مردم دیده ندیده است  بجز طلعت  یار

در خور تثنیه نى جوهر فرد بصر است

رتبت  قرب  مصلى شنو از سجده همى

خط تکوینى هو هیأت  آن خوش خبر است

وادى بوالهوسى نیست  مگر خوف  و خطر

مأمن عشق نه آن وادى خوف  و خطر است

بسکه در سجف  ثخینى نشنیدى سخنى

لاجرم حال تو از حال بهائم بتر است

در کف  سالک  ره نور ولایت  گهریست

شبچراغ ید بیضاى وى اندر سفر است

شرط نسبت  چوتجانس بترازوى حق است

بحث  ظلم است  که در فضل على بر عمر است

نور چشم همه آن نوگل نرگس پسر است

که بر املاک  و بر افلاک  و عناصر پدر است

روح آدم اگر از فوق طبیعت  نبود

پس چرا از همه احکام طبیعت  بدر است

صفحه : ۷۶

فسحت  عرصه قلب  جبر و تیست  که وى

مهبط صورت  جمعى کتاب  و اثر است

بر دل از بارقه نور الهى شر رى است

حاصل عمر من اندر دو سرا این شرر است

آن خدائى تو پرستى نه خداى حسن است

که حسن را به خداوند خداى دگر است

صفحه : ۷۷

هفت  اقلیم دل

قلم از نطق ازل تا به زبان آمده است

سخن از صورت  انسان به میان آمده است

نقش صنع صمدى بر رخ لوح احدى

آنچه در پرده نهان بود عیان آمده است

اسم اعظم که بود قبله اسماء و صفات

مظهرش مصطبه کون و مکان آمده است

دل غمدیده ما بر اثر عشوه دوست

عرصه نزهت  خوبان جهان آمده است

جز مطهر نکند مس و نگردد مموس

آنکه قرآن سمت  اندر تن و جان آمده است

بطنه و فطنه دو ضدند برو قصه مخوان

در خور آخور و آغل حیوان آمده است

مدعى شعبده بازى کند اندر ره دین

شیخ نجدى به لباس دگران آمده است

هفت  اقلیم دل از صدق کسى پیموده است

که در این بادیه بى نام و نشان آمده است

ازکران تا به کران ازلى و ابدى

نقطه نطفه چسان در طیران آمده است

حسن از شعشعه جلوه قدس ملکوت

ماشاء الله که چه خوش در هیمان آمده است

صفحه : ۷۸

برقى از طلعت  جانانه

مژدگانى که دلارام به دیدار آمد

بارها برده دل و دین و دگربار آمد

با همه پرده بر پرده چه بى پروایى

کاین چنین ساخته بى پرده پدیدار آمد

عقرب  و قوس قرین و مه و مهرش بقران

تیر ناوک  به کمال در پى اشکار آمد

گوهرى با همه نقادى خود در کارش

گوهرى را سره دیده است  و خریدار آمد

گفت  اینها همه در چیست  که در دامن تو است

گفتم از لعل جگر دیده درربار آمد

خال هندوى تو را دل به عبث  کرد هوس

لیک  در چاه زنخدانت  گرفتار آمد

گفت  بى سوز و گدازت  نبرى راه بدوست

که نه هر سنگدلى قابل دیدار آمد

نو گل پرده نشین را نگر اى باد صبا

پیرهن چاک  زد و شاهد گلزار آمد

مدعى و سخن از گوهر یکدانه عشق

او که خر مهره شناس است  به بازار آمد

صفحه : ۷۹

درج اسرار الهى دل آن آگاهى است

سر نگهداشت  اگر تاج سر دار آمد

برقى از طلعت  جانانه درخشید و حسن

از سر شوق و شعف  باز بگفتار آمد

صفحه : ۸۰

گنجینه

سینه آن گنجینه قرآن فرقانست  و بس

سینه سیمینه سر خیل خوبانست  و بس

نغمه عنقاى مغرب  آید از آنسوى قاف

مشرق شمس حقیقت  قلب  انسانست  و بس

قرصه مهر و مه اندر عرصه کیهان دل

روشنى شعله شمع شبسانست  و بس

غرقه دریاى نور وحدت  اندر کثرتش

هر طرف  رو آورد بر روى جانانست  و بس

سر سالک  از فروغ آیت  الله نور

مطلع انوار عرفانست  و برهانست  و بس

عاشق شوریده خود جز جلوه معشوق نیست

در دو عالم بر سر این سفره مهمانست  و بس

روضه رضوان رضاى شیراندر سلسله است

کار ما با کاردانى جهانبانست  و بس

وحدت  تدبیر و صنع دائم سمع الکیان

نظم موزون نظامى عین میزانست  و بس

سایه سیماى زیباى دل آراى نگار

اینچنین بر بوم و بر پیوسته تابانست  و بس

صفحه : ۸۱

ماء دافق کون جامع از غمایش تا عماست

لوحش الله عقل در این نکته حیرانست  و بس

دیدگان بر زخیت  تا نگردیدند باز

ادعاى عاشقیت  بحت  بهتانست  و بس

از پریشان روزگارى حسن بشنو که وى

سر خوش اندر مجمع جمع پریشانست  و بس

صفحه : ۸۲

شراب  طهور محمدى[ ( ص](

اى دل بیا به گلشن صدق و صفا رویم

بى کبر و بى ریا بسوى کبریا رویم

از ساقى شراب  طهور محمدى

پاک  از تعلق دنس ماسوا رویم

از هر چه جز هواى خدایست  وارهیم

سوى سعادت  ابدى بى هوا رویم

از عشق و عاشقى سخنى بر ملا کنیم

بى عشق و عاشقى حقیقتى کجا رویم

حب  بقا که در دل اشیا سر شته اند

خوش آن که در لقاى فناى بقا رویم

زین دیو و دد بصورت  انسان شهر و ده

در بارگاه قدس ولى خدا رویم

از شر شیخ نجدى جرثومه حسد

اندر پناه خالق ارض و سما رویم

بیگانگان کجا و در آشنا کجا

بیگانه شو که تا به در آشنا رویم

گاوان خوش علف  بچرانید در شعف

گر آدمى بیا , ز چرا بى چرا رویم

صفحه : ۸۳

چون چاره جز که سازش با روزگار نیست

به آنکه با تحمل و صبر و رضا رویم

شیطان که جزء عالم و مربوب  آدم است

یارب  عنایتى که ز چنگش رها رویم

حسن نهاد از حسن و از عدو عناد

از لطف  دوست  بى غم ازین ماجرا رویم

صفحه : ۸۴

شب  ششم محرم ۱۴۰۷ هدر عالم رؤیا از جانب  جناب  امام هشتم على بن موسى الرضا علیهما الصلوه و السلام , نقل و نبات  و کتابى در پاکتى , براى این کمترین ارسال شده است  , چند دانه نقل را خورده ام و از کثرت  ابتهاج از طرفى , و از شدت  اضطراب  از جهتى گفته ام :

هر روز روزگار به رسم دگر مرا

اشک  بصر فزاید و خون جگر مرا

در حسرتم ز عمر گرانمایه اى که رفت

کاخر چه بود از شجر من ثمر مرا

جز جمع اصطلاح صناعات  گونه گون

از سعى روز و شب  چه اثر بوده و مر مرا

از شیر پاک  و دامن قدسى کنام مام

وز لقمه حلال و مباح پدر مرا

و ز عالمان دین بحق درسماى علم

سیاره و ثوابت  والا گهر مرا

باید که در عداد اولى احنجه بدى

سوى عروج ذروه دل بال و پر مرا

صفحه : ۸۵

صاحبدلى کجاست  که دل را دهم بدو

تا از جهان دل بکند با خبر مرا

خاک  در ولى خدایست  توتیا

یارب  که بینمش شده کحل بصر مرا

گاه سحر که با سهرم بود الفتى

دل داشتم چنانه که دلبر به بر مرا

دوش از بشارتى که اشارت  نموده پیر

شد در دیار باده گساران گذر مرا

ساقى بحق جام شراب  طهور دوست

هرگز مدار تشنه دور از نظر مرا

در اعتلاى فهم خطاب  محمدى

بینى در آب  دیده همى غوطه ور مرا

از ضامن دو چشم حسن دى نبات  و نقل

شیرین نموده کام چو شهد و شکر مرا

 

 

 

 

مقالات مرتبط

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *