۱- به بسم الله الرحمن الرحیم است   که آدم ایمن از دیو رجیم است
۲- به از این سنگر امن الهى   نباشد در همه عالم پناهى
۳- ز وسواسست علتهاى روحى   که نبود روح را هرگز فتوحى
۴- همه وسواست از دیو رجیم است   عدو آدم از عهد قدیم است
۵- تو هم او را عدو خویش میگیر   خلاف راه او را پیش مى گیر
۶- که نسناست است و وسواست است و خناست   چه جویى لخلخه از دست کناست
۷- ترا با عزم جزم و هم واحد   کشاند روح قدسى در مشاهد
۸- و گرنه با همه چندین دلى تو   زکشت خود نیابى حاصلى تو
۹- نشد تا جان توبى عیب و بى ریب   درى روى تو نگشایند از غیب
۱۰- بیا ایخواجه خود را نیک بشناست   که انسانى به سیرت یا که نسناست
۱۱- به سیرت ار پلیدى چون یزیدى   چه سودى گر بصورت با یزیدى
۱۲- ترا تبلى السرائر هست در پیش   نگر جوانى و برانى خویش
۱۳- نمیدانى که در تبلى السرائر   شود هر باطن آنجا عین ظاهر
۱۴- حجابت شد در اینجا حکم ظاهر   در انجا باطن هست قاهر
۱۵- اگر از خود در آیى اى برادر   شود اینجا و آنجایت برابر
۱۶- اگر کشف غطا گردد عطایت   دو جایت میشود یکجا برایت
۱۷- که بینى اسم و آیین خودى تو   همانا مالک دین خودى تو
۱۸- زوین خود بهشت و دوزخى تو   سزاوار سزاى برزخى تو
۱۹- تو هم کشت خودى هم کشتزارت   هر آنچه کشته اى آید بکارت
۲۰- چو تو زرع خودى و زارع خود   ترا حاصل زبذر تو است لابد
۲۱- جزا نفس عمل باشد به قران   به عرفان و به وجدان و ببر هان
۲۲- بلى علم است که انسان ساز باشد   مرا وراهم عمل دمساز باشد
۲۳- چو علم اند و عمل بانى انسان   هر آنکس هر چه خود را ساخت هست آن
۲۴- لذا باشد قیامت با تو هشدار   قیامت ابرون از خود مپندار
۲۵- بخوانم از برایت داستانى   که پیش آمد براى من زمانى
۲۶- شبى در ابروى خویش بستم   به کنج خانه در فکرت نشستم
۲۷- فرو رفتم در آغاز و در انجام   که تا از خود شدم آرام و آرام
۲۸- بدیدم با نخ و سوزن لبانم   همى دوزند و سوزد جسم و جانم
۲۹- بگفتند این بودکیفر مر آنرا   رها سازد به گفتارش زبانرا
۳۰- چو اندر اختیار تو زبانت   نمى باشد بدوزند این لبانت
۳۱- از آنحالت چنان بیتاب گشتم   که گویى گویى از سیماب گشتم
۳۲- زحال خویش دیدم دوزخى را   چشیدم من عذاب برزخى را
۳۳- در اینجا مطلبى را با اشارت   برایت آورم اندر عبارت
۳۴- که عاقل را اشارت هست کافى   ازیرا قلب عاقل هست صافى
۳۵- سراسر صنع دلدارم بهشت است   بهشت است آنچه زان نیکوسرشت است
۳۶- شنیدى سبق رحمت بر غضب را   ندانستى یکى امر عجب را
۳۷- که این رحمت نباشد زائد ذات   که ذاتش عین رحمت هست با لذات
۳۸- زذاتى کوست عین رحمت ایدوست   نباشد غیر رحمت آنچه از اوست
۳۹- که این رحمت وجوب امتنائى است   وجود سارى عالى و دائى است
۴۰- کجا باشد که این رحمت نباشد   گرت در فهم آن زحمت نباشد
۴۱- کدامین ذره را در ملک هستى   نیابى رحمت اربیننده هستى
۴۲- گل و خارش بهم پیوسته باشد   که از یک گلبن هر دو رسته باشد
۴۳-مربى در مقام جمع و تفضیل   یکى باشد بدون عزل و تعطیل
۴۴- بلى رب مضل و رب هادى   یک و دو دانى اراهل شادى
۴۵- مقام فرق را بینى تضاد است   مقام جمع را یابى تواد است
۴۶- بنام خار و گل و شیطان و آدم   در آنجا و در اینجایند با هم
۴۷- نگراند قواى گونه گونت   به اعضاى درونى و برونت
۴۸- به فعل خویش در انزال و تنزیل   دهى فرق مقام جمع و تفضیل
۴۹- سخن از نسبت و ایجاد افعال   به اجمالش روا مى باشد الحال
۵۰- چه تفصیلش بیک نیکو رسالت   که بنوشتم ترا باشد حوالت
۵۱- نه جبر محض و نى صرف قدر هست   وراى آن دو امرى معتبر هست
۵۲- لان الباطل کان زهوقا   کلام کان فیها صدوقا
۵۳- که هم جبر است و هم تفویض باطل   بل امر بین الامرین است حاصل
۵۴- چه هر دو واجد العین اندو احول   نبیند چشم احول جز محول
۵۵- ولى جبرى زیک چشم چپ راست   که یک چشم چپ مر قدر راست
۵۶- چه تفویضى بتفریط غلط رفت   و هم جبرى به افراط شطط رفت
۵۷- ولیکن صاحب چشمان سالم   بر این مبناى مرصوص است قائم
۵۸- که قول حق نه تفویض و نه حیر است   که آن گبر است و این تدبر و زگبر است
۵۹- چه گوید بنده مانند جمادات   چو برگ کاهى اندر دست باداست
۶۰- ندارد هیچ فعل و اختیارى   زبادش جنبش آید اضطرارى
۶۱- بلى این راى فائل از جماد است   که هر یک را بباید گفت باد است
۶۲- زکسبش اشعرى بى بهره بوده است   مگر لفظى بر الفاظش فزوده است
۶۳- نه استقلال اهل اعتزال است   نه جبر است و سخن از اعتدال است
۶۴- چه هر فعلى که در متن وجود است   مراهل عدل را عین شهود است
۶۵- که ایجاد است و اسناد است لابد   بحول الله اقوم و اقعد
۶۶- زحق است صحت ایجاد آن فعل   به خلق است صحبت اسناد آن فعل
۶۷- زحق ایجاد هست از بیش و از کم   که قل کل من عند الله فافهم
۶۸- چو در توحید حق نبود سوایى   سخن از جبر چبود ژاژ خایى
۶۹- کدامین جابر است و کیست مجبور   عقول نارسا را چیست منظور
۷۰- هر آن بدعت که پیدا شد در اسلام   چو نیکو بنگرى زآغاز و انجام
۷۱- همه از دورى باب ولایت   پدید آمد سپس کرده سرایت
۷۲- که از تثبیت در افراط و تفریط   همى بینى در احجامند و تثبیط
۷۳- هر آنچه جز ولایت را رواج است   چو نقش دومین چشم کاج است
۷۴- بداند آنکه او مرد دلیل است   جهنم عارض و جنت اصیل است
۷۵- اگر دانى تو جعل بالعرض را   توانى نیک دریابى غرض را
۷۶- جهنم را نه بودى و نمودى   اگر مد در جهان از ما نبودى
۷۷- زافعال بد ما هست دوزخ   فشار نزع و قبر و رنج برزخ ‌
۷۸- زحال خویش با فرزندت اى باب   درین باب از خدا و خویش ‍ دریاب
۷۹- تویى تو صورت علم عنایى   بیا در خود نگر کار خدایى
۸۰- ترا از قبض و بسط تو عیان است   هر آنچه آشکارا و نهان است