کلمه علیادرتوقیفیت اسماء

کد ثبت علمی:۱۵۴۳-۶۱۰-۳۴۹۰۴۰۴۰۱۷-۲۷۸۳

ستایش خداى یکتا را که بهترین و نیکوترین اسماء از آن اوست  , و متکلم به کلمات  غیر متناهى بودن در شان اوست  . درود فراوان بیکران بر برگزیدگانش که نامهاى بزرگ  اویند , بویژه بر بزرگترین ایشان که احمد و محمد و محمود است  , و بر آل او که خزائن حکم اسماء و صفات  ربوبى اند , و بر همه پیروان رستگار و بزرگوار آنان که از حروف  عالیات  الهى اند . و بعد نقطه اى از کتاب  تکوین , و نکته اى از دفتر تدوین : حسن حسن زاده آملى , همى گوید که این رساله به عدد درهاى بهشت  در هشت  باب  از توقیفیت  اسماى آلهى سخن مى گوید . آن را در تابستان هزار و سیصد و پنجاه و سه هجرى شمسى در آمل که با جمعى پریشان حلقه ذکر و جلسه انس و محفل درس و معقل قدس داشته بود , روزانه تصنیف  و شبانه تدریس مى کرد . و اینک  که زمستان هزار و سیصد و شصت  و نه هجرى شمسى است  به شیوه اى که در پیش روى خواننده گرامى است  تنظیم و کراسه اى به عنوان یادنامه جاوید به حضور والاى شهید سعید فاضل بسیار گرانقدر رشید سید حسن شاهچراغى دامغانى رحمه الله علیه تقدیم مى دارد .

امید است  که مورد پسند ارباب  بینش و اصحاب  دانش واقع افتد , و نگارنده را اثرى پایدار به یادگار بماند .

کلمه علیادرتوقیفیت اسماء

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب  العالمین

و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها

سبحان الله عما یصفون الا عبادالله المخلصین

ستایش خداى یکتا را که بهترین و نیکوترین اسماء از آن اوست  , و متکلم به کلمات  غیر متناهى بودن در شان اوست  . درود فراوان بیکران بر برگزیدگانش که نامهاى بزرگ  اویند , بویژه بر بزرگترین ایشان که احمد و محمد و محمود است  , و بر آل او که خزائن حکم اسماء و صفات  ربوبى اند , و بر همه پیروان رستگار و بزرگوار آنان که از حروف  عالیات  الهى اند . و بعد نقطه اى از کتاب  تکوین , و نکته اى از دفتر تدوین : حسن حسن زاده آملى , همى گوید که این رساله به عدد درهاى بهشت  در هشت  باب  از توقیفیت  اسماى آلهى سخن مى گوید . آن را در تابستان هزار و سیصد و پنجاه و سه هجرى شمسى در آمل که با جمعى پریشان حلقه ذکر و جلسه انس و محفل درس و معقل قدس داشته بود , روزانه تصنیف  و شبانه تدریس مى کرد . و اینک  که زمستان هزار و سیصد و شصت  و نه هجرى شمسى است  به شیوه اى که در پیش روى خواننده گرامى است  تنظیم و کراسه اى به عنوان یادنامه جاوید به حضور والاى شهید سعید فاضل بسیار گرانقدر رشید سید حسن شاهچراغى دامغانى رحمه الله علیه تقدیم مى دارد .

امید است  که مورد پسند ارباب  بینش و اصحاب  دانش واقع افتد , و نگارنده را اثرى پایدار به یادگار بماند .

رساله به[ ( کلمه علیا در توقیفیت  اسما](  نامیده شده است  .  ذلک تقدیر العزیز العلیم  .  و جعل کلمه الذین کفروا السفلى و کلمه الله هى العلیا و الله عزیز الحکیم

باب  ۱

این باب  , تقریر محل نزاع در توقیفیت  اسماء است  :

هر کس به زبانى آفریدگار جهان را به نامى مى خواند : تازیان به الله , و پارسیان به خدا و یزدان , و ترکان به تارى و تانکرى , و به لغت  انجیل کرسطوس , و فرنگیان به دیوDieu )  ) , و دیگران به نامهاى دیگر . گفته اند در جواز این گونه نام گذارى نه از شرع منعى رسیده است  , و نه دانشمندان را در پیرامون آن گفتارى است  .

ولى سخن در این است  که آیا آدمى مجاز است  اوصاف  و احوالى را به اندیشه و ادراک  خویش مبادى محمولات  قرار دهد , و آن محمولات  را بر خداوند اطلاق کند اطلاقى که به عنوان تسمیه باشد نه به طور وصف  , یا این که اسماء الله توقیفى اند یعنى باید در اطلاق آنها بر خداوند اذن شرعى رسیده باشد ؟ چنان که مى رسید شریف  در شرح مواقف  گوید[ : ( لیس الکلام فى اسماء الاعلام الموضوعه فى اللغات  , انما النزاع فى الاسماء الماخوذه من الصفات  و الافعال ( ص ۵۴۱ ط ۱ قسطنطنیه ) .

دسته اى مذهب  اول را برگزیدند . و بیشتر قائل به توقیف  اند . و برخى ناطق به تفصیل اند , بدین بیان که اسماء باید علاوه بر نفى ایهام نقص اشعار به تعظیم هم داشته باشند .

و به عبارت  روشنتر دسته اول اعنى کسانى که قائل به توقیفى بودن اسماء نیستند گویند : اطلاق اسماء بر اشخاص بواسطه وجود معانى آنها در اشخاص است  . مثلا هر گاه شخصى دانا و داراى پایه هاى علمى باشد توان گفت  که او عالم است  , و یا صاحب  بخشش باشد اطلاق سخى بر او جائز است  و هکذا , همچنین در اسماء الله گویند که چون عقل دلالت  کند بر اتصاف  حق تعالى به صفتى وجودى و یا سلبى , و یا بر فعلى از افعال او دلالت  کند , روا است که بر خداوند اسمى اطلاق شود که

دلالت  کند بر اتصاف  حق تعالى بدان صفت  , و یا بر صدور آن فعل از او , خواه اذن شرعى در اطلاق آن اسم بر بارى تعالى رسیده باشد یا نه . آنانى که در اسماء الله تفصیل داده اند دو دسته اند : دسته اى که قاضى ابوبکر باقلانى و پیروانش باشند گویند : هر اسمى دلالت  کند بر معنائى که براى خداوند ثابت  است  , و موهم خلاف  سزاوار کبریائى و عظمت  پروردگار نباشد اطلاق آن اسم بر خداوند بدون توقیف  جائز است  .

و دسته دیگر بر مذهب  باقلانى قید دیگر افزودند که علاوه بر نفى ایهام نقص باید اسمائى باشند که مشعر به تعظیم و تجلیل پروردگار نیز باشند . مثال : قدرت  بشرط لا مأخوذ است  و قابل بر حمل نیست  , و به صورت  قادر و قدیر در مىآید و صورت  لابشرطى مى گیرد و قابل حمل مى گردد که مثلا گوئیم الله قادر است  , یا الله قدیر است  , پس قدرت  مبدء قادر و قدیر است که هر یک  محمول واقع شده است  , و خداى سبحان را به اسم یا قادر , و یا به اسم یا قدیر مى خوانیم .

در تقریر محل نزاع بدین وجه که سخن رفت  , به مواقف  قاضى عضدایجى و شرح میر سید شریف  گرگانى بر آن ( ط ترکیه ص ۵۴۱ ) , و نیز به مقاصد و شرح مقاصد تفتازانى ( ط ترکیه ج ۲ ص ۱۷۱ ) ناظریم , و لکن به اختصار گذرانده ایم .

مطلب  دیگر این که در معنى توقیفى بودن اسماء نیز اختلاف  است  , چنان که در معنى اسماء .

و دیگر این که بحث  توقیفى بودن اسماء در کتب  کلامى , و در اکثر تفاسیر قرآنى , در اسماء ملفوظه است  که در حقیقت  اسماء اسماءاند , بلکه به یک  معنى اسماء اسماء اسماءاند , و در صحف  عرفانى , و حکمت  متعالیه هم در اسماء ملفوظه , و هم در اسماء عینیه وجودیه خارجیه که مظاهر و شئون و آیات  حق تعالى اند , و به عبارت  اخرى : در مراتب  موجوداتست  که هر مرتبه را مقام معلوم است  .

هر یک  از مطالب  یاد شده در فصول آینده بیان مى شود , و قول حق محقق مى گردد , و متبع دلیل است  و قائد الى الحق عقل و برهان . و باید دید که مساله توقیفیت  اسماء از کى پدید آمد و از کجا آغاز شد و سپس

در تفاسیر و کتب  اسلامى و صحف  دیگر گسترش یافت  که گفته اند در اطلاق اسم بر بارى تعالى اذن شرعى مى باید و از این معنى به اصطلاحى خاص تعبیر کرده اند که اسماء الله توقیفى است  ؟ . وانگهى مرادشان از اذن شرعى چیست  ؟

این یکى به استحسان عقلى چنین گفت  و آن دیگرى به اقتضاى ادب  مع الله چنان , مطلبى است  , و توقیفیت  اسماء به اذن شارع مطلبى دیگر . علاوه این که در همان وجه اول تسمیه که نه از شرع در آن منعى رسیده است , و نه عالمى را در آن اعتراضى , هر نامى به هر زبانى دلالت  بر یکى از افعال و اوصاف  الهى دارد , و از مصدرى مشتق است  , و صیغه هاى متشابه به همان نام از همان مصدر دارد , مانند همین کلمه[ ( آفریدگار](  و[ ( خدا ]( که مخفف[  ( خود آ](  است  یعنى واجب  الوجود بذاته , و واژه[ ( دیو ]( در فرانسه که در واقع به معنى توانا است  . و همچنین نامهاى دیگر که هر گروهى به زبان خود خداوند عالم را بدان مى خوانند , در مقام خطاب  و نداء هم بگویند : اى آفریدگار من , و اى خداى من ,  وO  mon  Dieu    و نظائر آنها .

بدان که کسانى که در اسماء لفظى قائل به توقیفیت  شده اند , و توقیفیت را معنى کرده اند که باید در اطلاق آنها بر خداوند سبحان اذن شرعى رسیده باشد , مرادشان از اذن شرعى این است  که ما باید فقط همان اسمائى را که در کتاب  و سنت  بر خداوند سبحان اطلاق شده است  اطلاق کنیم , نه این که آیتى یا روایتى امر و نهى فرموده باشد که فقط باید این اسماء بر حق تعالى اطلاق شود نه غیر آنها , بلکه از ظاهر بعضى آیات  و روایات  عدم توقیفیت  مستفاد است  چنان که گفته آید , فتبصر .

شگفت  این که در دیده نشده است  که کسى تا کنون کتابى یا رساله اى به استقلال در توقیفیت  اسماء الله نوشته باشد , و کسانى که بدان نظر داشتند در اثناى کتب  و رسائل از آن سخن به میان آوردند , و این نخستین رساله است  که به استقلال در موضوع یاد شده به رشته نوشته درآمده است  , و الله سبحانه اعلم .

آرى باب  ۵۵۸ فتوحات  مکیه شیخ اکبر محیى الدین محمد بن على حاتمى طائى معروف  به ابن عربى بدین عنوان است[ :  ( الباب  الثامن و الخمسون و خمسمائه فى معرفه الاسماء الحسنى التى لرب  العزه , و ما یجوز ان یطلق منها لفظا و ما لا یجوز](

این باب  از فتوحات  خود رساله اى بلکه کتابى است  که شیخ در پیرامون هر یک  از دو قسم عنوان یاد شده افاضه فرموده است  ( ج ۴ ط ۱ مصر ص ۱۹۶ ۳۲۶ ) . و لکن مطالب  عمده باب  مذکور و قریب  به تمام آن در معرفت اسماى الهى و شرح و تفسیر آنها بر مبناى قویم و اصیل عرفان قرآنى است که دیگران هم کتب  و رسائل بسیار در این قسم نوشته اند , و به اختصار در آخر باب  در موضوع قسم دوم که[ ( ما یجوز ان یطلق منها لفظا و ما لا یجوز ]( است  آن هم به لحاظ ادب  مع الله تعالى بحث  فرموده است  که در پیش داریم .

در مواقف  و مقاصد و شرح هر یک  و دیگر کتب  کلامى در توقیفیت  اسماء الهى بسى از مباحث  کلامى دارند که عدم تعرض بدانها را اولى دیده ایم , و به اتیان آنچه که در توقیفیت  اسماء اهمیت  بسزا دارند مى پردازیم . صفحه : ۷

باب  ۲

این باب  در بیان اسماء و صفات  وجودى و سلبى , و اسماء ذات  و اسماء صفات  و اسماء افعال است  .

در باب  نخستین گفته ایم[ : ( چون عقل دلالت  کند بر اتصاف  حق تعالى به صفتى وجودى و یا سلبى]( . . .  در بیان آن گوئیم : اسماء و صفات  الهى را به ثبوتى و سلبى قسمت  مى کنند , و از این قسمت  به وجودى و سلبى , و به ایجابى و سلبى نیز تعبیر مى کنند , چنان که نعوت  سلبیه را به صفات جلال و نعوت  ثبوتیه را به صفات  جمال نیز تعبیر مى کنند , بدین وجوه معانى که گفته آید :

۱ گاهى اسماء و صفات  ثبوتیه گویند بدین معنى که حق تعالى حى است  و قادر است  و عالم است  و مرید است  و مانند این اسماء . در مقابل آنها صفات  سلبیه اند بدین معنى که خداى سبحان جوهر نیست  و مرکب  نیست  و جسم نیست  و متحیر نیست  و مانند اینها که در کتب  کلامى آورده اند و در حد افکار کلامى در پیرامون آنها بحث  کرده اند .

۲ و گاهى اسماء و صفات  سلبیه گویند و از آن مقابل توقیفیه را اراده کنند , بدین بیان : اسمائى که در شرع اطلاق آنها بر بارى تعالى وارد شده است  ثبوتیه است  وگرنه سلبیه . و از این معنى تعبیر به اذن شرعى کنند چنان که در پایان باب  نخستین گفته ایم .

۳ و گاهى سلبیه گویند و از آن اراده کنند اسماء و صفاتى را که مفاد سلب  و نظائر آن مانند نفى و عدم با معنى کلمه همراه است  , اگر چه اسم و صفت  بالاتفاق بر حق سبحانه اطلاق مى شود . مثل وصف  غنى که عدم فقر است , و اسم غنى که احتیاج از او منفى است  .

علامه ابن فنارى در مصباح الانس در بیان بعضى از اسماء سلبیه بدین وجه , صفحه : ۸

نیکو افاده فرموده است  که :

الازلى : المنفى عنه الاولیه .

والغنى : المنفى عنه الاحتیاج مطلقا فى قیام الکمال به و ظهوره . والفرد : المنفى عنه ما یزوج به من عدیل و شبیه و ند و نظیر و مثل کوجود آخر فى مقابله وجوده .

والوتر : المنفى عنه ما یشفعه فى الصفات  کحیوه مثل حیوته و غیرها . والقدوس : المنفى عنه مذام الصفات  کالظلم و الکذب  و العبث  و غیرها .

والسلام : المنفى عنه تنازع ظهور الصفات  بحیث  لم ینازعه الغضب  عند الرضا , و لا اراده الانتقام حین عفى عنه , و عکسهما , و نحوهما . والسبوح : المنفى عنه ما ینتفى عنه فى الفرد و القدوس و السلام . و کذلک  المتعالى و غیرها من الاسماء السلبیه ( ص ۷۵ ط ۱ سنگى ) . یعنى ازلى آن کس است  که اول ندارد اولیت  از او منفى است  . غنى آن که در قیام کمال بدو و در ظهور کمالش , احتیاج مطلقا از او منفى است  هیچگونه نیاز ندارد .

فرد آن که عدیل و شبیه و ندو نظیر و مثل از وجود دیگر که جفت  او باشد از او منفى است  یعنى در وجودش یکتا است  .

وتر آن که صفاتى مانند صفاتش چون حیات  و غیر آن با او قرین شود از او منفى است  یعنى در صفاتش یکتا است  .

قدوس آن که صفات  نکوهیده چون ستم و دروغ و بیهودگى و جز آنها از او منفى است  .

سلام آن که تنازع ظهور صفات  از او منفى است  , به حیثى که گاه رضا صفت غضب  منازعت  نمى کند و هنگام عفو اراده انتقام ممانعت  نمى کند , و عکس اینها که گاه اراده انتقام صفت  عفو مانع نمى شود , و گاه غضب  صفت  رضا مانع نمى گردد , و مانند اینها .

سبوح کسى که آنچه در فرد و قدوس و سلام منفى است  از او منفى است  . صفحه : ۹

پس این گونه اسماء و صفات  سلبیه در حقیقت  اسماء و صفات  تقدیسیه اند , و همه بر حق تعالى اطلاق مى شوند , و اذن شرعى در اطلاق آنها بر حق سبحانه داریم , اذن بدان معنى که گفته ایم .

۴ و گاهى صفات  سلبیه گویند و از آن سلب  السلب  خواهند که تمام سلوب به سلب  واحد برمى گردند , زیرا مراد از سلب  دوم که مضاف  الیه است امکان و احتیاج و نقص و عدم و نفاد و امثال این گونه تعبیرات  است  . و بقول حکیم سبزوارى در غرر ( ص ۱۵۳ ط اعلى ) :

و وصفه السلبى سلب  السلب  جا

فى سلب  الاحتیاج کلا ادرجا

پس سلب  الامکان که عبارت  دیگر از سلب  السلب  است  , مثلا سلب  ماهیت و سلب  جوهریت  و سلب  جسمیت  و سلب  جمادیت  و سلب  عرضیت  و مانند اینها از حق تعالى است  .

و بعبارت  دیگر صفات  سلبیه بدین معنى در حقیقت  سلب  نقائص ممکنات از حق سبحانه است  نه سلب  کمال آنها از او , زیرا که ممکنات  مطلقا آیات  و کلمات  و اسماى اویند و به اضافه اشراقیه قیومیه قائم بدویند , و محال است  که موجودى اسمى از اسماى حق نباشد و موجود باشد , اسم بدان معنى که در باب  ششم گفته آید , و موحد فقط سلب  نقائص آنها از حق تعالى مى کند که طاهر از تدنس اکوان است  چنان که از امام ملک  و ملکوت صادق آل محمد صلوات  الله علیهم امین الاسلام طبرسى در مجمع البیان در تفسیر کریمه[ (  و سقیهم ربهم شرابا طهورا ](  روایت  کرده است  که : [(  اى یطهرهم عن کل شیىء سوى الله اذ لا طاهر من تدنس بشیىء من الاکوان الا الله ](  .

حال بدان که موحد به توحید قرآنى که دین حقیقى و فطرى نظام هستى است از صفات  سلبیه حق سبحانه همین معنى را مى خواهد , چنان که امام الموحدین حضرت  وصى على امیرالمؤمنین فرموده است[ :  (  توحیده تمییزه عن خلقه , و حکم التمییز بینونه صفه لا بینونه عزله ](  .

مثلا جوهر داراى دو صفت  کمال یکى وجود و دیگرى استقلال است  , و نیز داراى دو صفت  نقص یکى حد وجود او , و دیگرى ماهیت  اوست  که[ ( الجوهر ماهیه اذا

وجدت  کانت  لا فى الموضوع](  , موحد قرآنى چون گوید خدا جوهر نیست  , نقص جوهر را که حد و ماهیت  است  از او سلب  مى کند نه کمالش را که وجود و استقلال است  , و على هذا القیاس , این است  معنى فرموده امام امیرالمؤمنین على علیه السلام[ : (  و حکم التمییز بینونه صفه لا بینونه عزله ](  فافهم .

وجه نخست  از وجوه چهارگانه یاد شده چنان که اشارت  نموده ایم در حد افکار رائج کلامى است  . و وجه دوم امرى اصطلاحى و قراردادى است  . و وجه سوم در حقیقت  به وجه چهارم بازگشت  مى کند .

و نیز در باب  نخست  سخن رفت  که[ : ( چون عقل دلالت  کند بر فعلى از افعال حق تعالى , روا است  که بر خداوند اسمى اطلاق شود که دلالت  کند بر صدور آن فعل از او]( . . .  در بیان آن گوئیم :

اسماء الهى به نوعى از قسمت  بصورت  کلى بر سه قسم اند : اسماء ذات  , و اسماء صفات  , و اسماء افعال . بدان که همه اسماء الهى اسماء ذات  اند و لکن به اعتبار ظهور ذات  در آنها یعنى اسمائى که دلالت  آنها بر ذات اظهر است  بنام اسماء ذاتند , مثل غنى و اول و آخر و قدوس و سبوح و سلام . و به اعتبار ظهور صفات  در آنها یعنى اسمائى که دلالت  آنها بر صفات اظهر است  اسماء صفات  نامیده مى شوند , مثل عالم و قادر و سمیع و بصیر . و به اعتبار ظهور افعال در آنها یعنى اسمائى که دلالت  آنها بر افعال اظهر است  به اسماء افعال موسوم اند , مثل خالق و رازق که مصادر افعال اند .

اکثر اسماء جامع اعتبار ذات  و صفات  هر دواند , بلکه بسیارى از آنها جامع اعتبارات  سه گانه ذات  و صفات  وافعال اند مثل اسم شریف  رب  که به معنى ثابت  و مالک  و مصلح است  , ثابت  اسم ذات  است  , و مالک  اسم صفت  است  , و مصلح اسم فعل .

در بیان اسماء ذات  و اسماء صفات  و اسماء افعال به همین مقدار مختصر اکتفاء مى کنیم . بحث  تفصیلى آن را به فصل دوم فصول مقدمات  شرح قیصرى بر فصوص الحکم ( ط ۱ چاپ  سنگى ص ۱۴ ) , و به مقام ثالث  از فصل دوم تمهید جملى مصباح الانس ( ص ۱۱۱ ط ۱ رحلى ) ارجاع مى دهیم , زیرا که ورود در بحث  آن موجب  خروج از

موضوع رساله مى گردد . علاوه این که اکثر حلقها تنگ  , و با اهل حق در جنگ  است  , باکى نیست  زیرا که ذلک  مبلغهم من العلم .

و آن که در باب  نخستین گفته ایم[ : ( بلکه از ظاهر بعضى آیات  و روایات  عدم توقیفیت  اسماء مستفاد است](   نکته ۸۸۴ هزار و یک  نکته , و فصل هشتم رساله[ ( نور على نور در ذکر و ذاکر و مذکور](  ( ص ۷۱ ط ۱ ) در این مطلب  تقریرى قلمى شده است  که به نقل اختصار آن در اینجا اکتفاء مى شود :

در کتاب  طب  ابى عتاب  عبدالله بن بسطام نیشابورى و برادرش حسین به اسناد روایت  کرده اند و از وشاء از عبدالله بن سنان از برادرش محمد که قال : قال جعفر بن محمد علیهما الصلوه والسلام ما من احد تخوف  البلاء فتقدم فیه بالدعاء الا صرف  الله عنه ذلک  البلاء الى ان قال : قال الوشاء فقلت  لعبد الل ه بن سنان هل فى ذلک  دعاء موقت  ؟ قال : اما انى فقد سألت  عن ذلک  الصادق علیه السلام فقال : نعم , اما دعاء الشیعه المستضعفین ففى کل عله من العلل دعاء موقت  , و اما دعاء المستبصرین فلیس فى شیىء من ذلک  دعاء موقت  لان المستبصرین البالغین دعاؤهم لا یحجب   ( ص ۳۳ ط ۱ ) .

اهل بصیرت  باید به ذیل این حدیث  شریف  توجه تام داشته باشند که به حقیقت  مستبصر را قره العین است  . امام علیه السلام فرموده است  : دعاء موقت  براى شیعه مستضعف  است  , اما شیعه مستبصر براى او دعاء موقت نیست  که خود مى داند چه بگوید و چگونه بخواهد زیرا که بالغ است  یعنى به حد بلوغ عقلى و رشد فکرى رسیده است  و به زبان آمده است  و به فعلیت رسیده است   و لما بلغ اشده و استوى آتیناه حکما و علما  ( قصص ۱۵ ) .

قرآن کریم بسیار از غرر دعاها و حکم و کلمات  برگزیدگان حق سبحانه را نقل فرموده است  , این بزرگان خودشان منشى آنها بوده اند و از دیگرى ذکر و دعا نگرفته اند . آرى انسان مستبصر بالغ چنین است  که خود لسان الله مى گردد و به بلوغ کمال خود مى داند که چگونه بخواهد و بخواند و ادب  مع الله را مراعات  کند و او را با چه زبانى وصف  کند . این مطلب  سامى را از زبان خود قرآن کریم بشنو که فرموده است  :  سبحان الله عما یصفون الا عباد الله المخلصین  ( صافات  ۱۶۰ ) و به تقریر دلپذیر

صاحب[  ( تحفه الملوک  فى السیر و السلوک[ : [(  ( یعنى ایشان مخلصین مى توانند ثناى الهى به آنچه سزاوار بارگاه اوست  بجا آورند , و صفات کبریائى را بشناسند . و این غایت  مرتبه مخلوق است  , و نهایت  منصب ممکن . و تا ینابیع حکمت  به امر خداوند بى ضنت  از زمین دل ظاهر نشود بنده این جرعه را نتواند کشید . و تا طى مراتب  عالم ممکنات  را نکند , و دیده در مملکت  وجوب  و لاهوت  نگشاید به این مرتبه نتواند رسید . آرى تا کشور امکان را در ننوردد پا بر بساط عند ربهم نتواند گذاشت  , و لباس حیات  ابدیه نتواند پوشید , و حال آنکه بندگان مخلص را عطاى حیات  ابدیه ثابت  و در نزد پروردگار خود حاضرند .  و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون  و رزق ایشان همان رزق معلوم است  که در حق مخلصین فرمود :  اولئک  لهم رزق معلوم ](  . صفحه : ۱۳

باب  ۳

این باب  در علت  توقیفى بودن اسماء در نزد اکثرى اهل شرع بخصوص متکلمان است  : قاضى عضدایجى در علت  توقیفى بودن اسماء چنان که در السنه اکثرى متشرعه بویژه متکلمان رائج است  گوید :

[ ( تسمیته تعالى بالاسماء توقیفیه اى یتوقف  اطلاقها على الاذن فیه و ذلک الاحتیاط احترازا عما یوهم باطلا لعظم الخطر فى ذلک](   ( موقف  ۵ , مرصد ۷ , مقصد ۳ , ج ۳ ص ۱۶۸ ط مصر , و ص ۵۴۱ ط قسطنطنیه ) .

قاضى عضد گوید : تسمیه حق تعالى به اسماء توقیفى است  یعنى اطلاق آنها بر بارى تعالى متوقف  بر اذن شرعى است  که باید احتیاط کرد تا از اسمائى که موهم و مشعر معنى باطل اند احتراز شود زیرا که خطر و اهمیت  تسمیه بسى عظیم است  .

نظر قاضى عضد صورت  خطابى دارد , بدین بیان که چون انسان در شناخت بارى ناقص است  , و هم احاطه به خصوصیات  موارد استعمال لفظ ندارد , مبادا لباس الفاظى را که افکار و عقول انسانى بریده است  بر قامت  معنى نارسا باشد .

الا ان ثوبا خیط من نسج تسعه

و عشرین حرفا عن معالیه قاصر

به مثل ستایش جاهلى مر عالمى را تا چه اندازه مبتذل و ناپسند است  , زیرا که او را به قدر ظهور برخى آثارش و بروز بعضى افعالش مى شناسد , نه آن چنان که اوست  , چه این که خام به پخته نرسد , و وهم مقام عقل را در نیابد . بدین مثابت  عارف  رومى در داستان حضرت  موسى کلیم علیه السلام و شبان در مثنوى معنوى از زبان کلیم الله به شبان گوید : چارق و پاتا به لایق مر تو را است

آفتابى را چنین ها کى روا است

دوستى بیخرد خود دشمنى است

حق تعالى از چنین خدمت  غنى است

با که مى گویى تو این با عم و خال

جسم و حاجت  در صفات  ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

گر تو مردى را بخوانى فاطمه

گر چه یک  جنسند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکن است

گر چه خوش خوى و حلیم و ساکن است

فاطمه مدح است  در حق زنان

مرد را گویى بود زخم سنان

دست  و پا در حق ما استایش است

در حق پاکى حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هر چه جسم آمد ولادت  وصف  اوست

هر چه مولود است  او زین سوى جو است

زانکه از کون و فساد است  و مهین

حادثست  و محدثى خواهد چنین

متکلمان در توقیفیت  اسماء لفظى دلیل نقلى ندارند , و نیز دلیل عقلى که برهان بر توقیفیت  اسماء باشد در کتب  کلامیه دیده نشده است  , و تنها دلیلى که اقامه کرده اند گفتار قاضى عضدایجى در مواقف  است  که مذکور شد , و چنان که گفته ایم آن خود دلیلى استحسانى و خطابى و اقناعى است  , نه برهانى . و ظاهر بعضى از روایات  که موهم توقیفیت  است  در فصول آینده گفته آید .

خواجه طوسى در تجرید الاعتقاد بحثى از توقیفیت  اسماء , بلکه اشارتى بدان نفرموده است  .

صدوق ابن بابویه در رساله اعتقادات  سخنى از توقیفیت  اسماء به میان نیاورده است  , و تفوه بدان نکرده است  .

و همچنین شهید اول محمد مکى در رساله اعتقاداتش اصلا متعرض به توقیفیت  اسماء نشده است  .

و نیز شیخ بهائى در رساله اعتقاداتش از توقیفیت  اسماء چیزى نگفته است  .

خواجه از مفاخر عالم علم , و از اعاظم علماى اسلام است  . آن جناب  را به محقق و نصیر الدین و استاد بشر و عقل حادى عشر ستوده اند , و تجریدش به کتب  کلامى وجه و اعتبار داده است  و آن را در اعتقادات  امامیه تصنیف  فرموده است  .

ابن بابویه از رؤساى محدثین امامیه ملقب  به صدوق صاحب  من لا یحضره الفقیه است  که یکى از جوامع روائى امامیه و از کتب  اربعه آنان است  , و رساله یاد شده

را نیز در اعتقادات  امامیه نوشته است  .

شهید مکى از مشایخ فقهاء صاحب  لمعه دمشقیه است  که وى نیز رساله مذکور را در اعتقادات  امامیه نوشته است  .

شیخ بهائى ابوالفضائل است  , و رساله یاد شده را نیز در اعتقادات امامیه نوشته است  .

این بزرگان اگر مسئله توقیفیت  اسماء را معتبر مى دانستند , و بدان اهمیت  عقلى یا نقلى مى دادند , البته متعرض آن مى شدند زیرا که رسائل یاد شده را در اعتقادات  دینى نوشته اند .

فخر رازى محصل را به عنوان محصل افکار المتقدمین و المتاخرین من العلماء و الحکماء و المتکلمین نوشته است  , و متعرض به توقیفیت  اسماء نشده است  . در مفتتح آن گوید[ : ( اما بعد فقد التمس منى جمع من افاضل العلماء و اماثل الحکماء ان اصنف  لهم مختصرا فى علم الکلام مشتملا على احکام الاصول و القواعد دون التفاریع و الزوائد]( . . .  . آرى جناب  خواجه در رساله[ ( فصول نصیریه](  متعرض به توقیفیت  اسماء شده است  که نقل آن بعد از این خواهد آمد .

اساطین حکمت  چون فارابى و شیخ رئیس و ملا صدرا و اتراب  و اتباع آنان , اسماى واجب  الوجود , و نور الانوار , و مبدأ المبادى , و حقیقه الحقائق , و عله العلل , و صوره الصور , و مبدء الخیر , و خیر محض , و بسیطه الحقیقه , و عشق , و عاشق , و معشوق , و فاعل , و لذیذ , ولاذ , و ملتذ , و مانند آنها اسامى بسیارى دیگر را بر بارى تعالى اطلاق کرده اند چنانکه در شرح فص بیست  و هشتم و چهل و ششم فصوص فارابى بدان اشارتى کرده ایم . ( نصوص الحکم بر فصوص الحکم ط ۱ ص ۱۵۴ و ۲۶۱ ) . این بزرگان ادب  مع الله داشتند , و مشاهیر علم و معارف  حکمت  و مشاعل هدایت  و حامیان دین بودند .

و بدان که تنها دلیلى را که مشایخ معارف  چون شیخ اکبر محیى الدین عربى , و خواجه نصیر الدین طوسى و دیگران در توقیفیت  اسماء فرموده اند , رعایت  ادب  مع

الله است  که باز دلیلى استحسانى و خطابى و اقناعى است  . حال اگر اسمى مفید معناى بسیار صحیح بوده باشد , و به خوبى بر اجلال الهى دلالت  کند که رعایت  ادب  مع الله را سبحانه نیز متضمن است  , ولى در کتاب  و اثر نیامده است  , آیا اطلاق آن بر بارى تعالى حرام و گناه است  با این که حلال و حرام شرعى متوقف  بر دلیل شرعى اند ؟ یا حق این است  که هر نام نیکو که دلالت  بر کمال و صفات  کمالیه حق تعالى کند بر او اطلاق توان کرد ؟ .

نگارنده گوید که مطلب  بسیار بسیار عمده در بحث  توقیفیت  اسماء , توحید قرآنى است  . موحد حقیقى آن کسى است  که سلطان توحید هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن بدو روى آورده است  چه توحید یکى گفتن است  و فراتر از آن یکى دیدن . این چنین موحد مى داند که فعل مطلقا به حسب ایجاد از آن حق سبحانه است  و فاعل حقیقى معطى الوجود اوست  که فاعل بالتجلى است  , هر چند که فعل در مقام اسناد به مظاهر اسناد داده شود . مثلا انسان مى گوید : من دیدم و من شنیدم , دیدن منسوب  به چشم است  و شنیدن منسوب  به گوش , و در عین حال این انتساب  به چشم و گوش در طول انتساب  به نفس ناطقه است  , و همچنین قیام و قعود , و لکن بحول الله و قوته اقوم و اقعد , و هکذا , و من عرف  نفسه فقد عرف  ربه , به تفصیل و تحقیقى که در رساله[ ( خیر الاثر در رد جبر و قدر](  تقریر کرده ایم : به قول عارف  رومى :

ما همه شیران ولى شیر علم

حمله مان از باد باشد دمبدم

حمله مان از باد و ناپیدا است  باد

جان فداى آن که ناپیدا است  باد

غرض این که خداى سبحان در قرآن مثلا خود را به اوصافى وصف  فرموده است که اسم به مفاد بعضى از آن اوصاف  در کتاب  و سنت  نیامده است  , مثل این آیات  سوره نجم ,[ : (  و انه هو اضحک  و ابکى , و انه هو امات  و احیى , و انه خلق الزوجین الذکر و الانثى , من نطفه اذا تمنى , و ان علیه النشأه الاخرى , و انه هو اغنى و اقنى , و انه هو رب  الشعرى , و انه اهلک  عادا الاولى ](  که اسم ممیت  و محیى و خالق و مغنى و مقنى و رب مأثور است  , حال اگر اسم مضحک  و مبکى و مهلک  مأثور نباشد , و در اثرى هم نهى از اطلاق آنها بر بارى تعالى نشده است  آیا مع ذلک  اگر موحدى به همان

لطیفه قرآنى خداى سبحان را به اسم مضحک  بخواند گناه کرده است  , و خلافى را مرتکب  شده است  , و ادب  مع الله را رعایت  نکرده است  . آن هم به صرف  پندارى که مضحک  مثلا در عرف  مردم به یک  شخص شوخ و مسخره گفته مى شود , اگر چنین باشد بسیارى از اسماى مأثوره الهى در محاورات  مردم رنگ  دیگر گرفته است  مثل متکبر و مرشد که هر دو از اسماى الهى اند , آن در قرآن آمده است  و این در دعاى مجیر , و چه بسیار اسماى دیگر نظیر آنها , فتدبر . آرى دربند چهل و یکم دعاى جوشن کبیر چنین آمده است[ :  ( یا من اضحک  و ابکى , یا من امات  و احیى , یا من خلق الزوجین الذکر و الانثى ](  که نسبت  به مضحک  و مبکى , تعبیرى مقرون به ادب  مع الله است  .

اگر گوئى در اصول کافى بابى به نام[ ( باب  النهى عن الصفه بغیر ما وصف  به نفسه](  عنوان شده است  , و در آن باب  روایتى از امام ابوالحسن رضا علیه السلام نقل شده است  که فرمود[ : (  اللهم لا اصفک  الا بما وصفت به نفسک  . . . ](  , و از این گونه روایات  دیگر نیز در جوامع روائى نقل شده است  , و مفاد آنها بر توقیفیت  اسماء دلالت  دارد . در جواب  آن گوییم مفاد این گونه روایات  همینقدر است  که خداى سبحان خود را به صفات  کمال وصف  فرموده است  , ما نیز به حکم عقل و به معاضدت  فرموده معصوم مر حکم عقل را خداى سبحان را باید به صفات  کمال وصف  کنیم . اما مفاد آنها این باشد که هر لفظى دلالت  بر وصف  کمال دارد در اطلاق آن بر خداى سبحان باید اذن شرعى داشته باشیم چنین نیست  , و همین که منع شرعى در اطلاق نداریم کافى است  .

مثلا براهین متقن قاطع سلسله موجودات  را به واجب  الوجود بالذات مى رسانند و ما سوایش را قائم به او , و چون مبدء همه و حقیقه الحقائق و هستى صرف  و وجود محض است  یعنى منزه از ماهیت  است  و آغاز و انجام همه است  واجب  الوجود بالذات  است  , و ماسوایش واجب  الوجود به او . پس زبان برهان در اتصاف  مبدء عالم به واجب  الوجود بالذات  گویا است اگر چه در کتاب  و سنت  واجب  الوجود بالذات  نیامده باشد , و لکن نهى و منعى از لسان شرع بدان نشده است  و دلالت  بر وصف  کمال نیز به نحو تمام و کمال دارد . برهان هر کجا قدم نهاد قدمش خیر مقدم است  و حکم او حق است  و شرع هم معاضد اوست  , و لفظ و عبارت هم خواه به تازى و خواه به جز آن مناسب  با ادب  مع الله است  , و نهى شرعى نیز در اطلاق آن وارد نشده است  دیگر چه جاى منع ؟ ! . و نیز لسان فصیح برهان ناطق است  که خداى سبحان فرد على الاطلاق است  , یعنى مجرد از ماهیت  است  , و عقول و نفوس اگر چه مجرد از ماده اند و لکن مجرد از ماهیت  نیستند زیرا که کل ممکن زوج ترکیبى هر ممکن مرکب  از وجود و ماهیت  است  و مجرد مطلقا قائم بذاتش است  , هر چند که ما سوى الله واجب  بالغیراند , و هر مجرد قائم بذاتش عقل و عاقل و معقول است یعنى علم و عالم و معلوم است  , و الفاظ عقل و عاقل و معقول مانند الفاظ علم و عالم و معلوم بسیار زیبا و شیوا و رسالند و تعبیر بدانها هم خلاف ادب  نیست  , و اگر از جهتى برخى از اعتبارات  عرفى و لغوى پیش آید همه اسماء و صفات  ملفوظى در آن جهت  با آنها شریک  اند . حکماى الهى پیشین مبدء عالم را به نام عقل مى خواندند , و حکماى اسلام نیز اطلاق همین اسم را بر وى روا مى دارند مثلا حکیم سبزوارى در غرر فرماید : فذاته عقل بسیط جامع / لکل معقول و الامر تابع .

و نیز چون زبان برهان را رسد که بگوید واجب  الوجود بالذات  عاقل ذات خود است  , و ذاتش در جمیع جهات  کمالیه واجب  الوجود بالذات  و فعلیت محضه غیر متناهیه در جمیع کمالات  است  پس اشد مبتهج و بالاترین ملتذ اوست  که هیچ لذت  را با آن قیاس نتوان کرد . پس زبان برهان مى گوید حق سبحانه ملتذ است  نه بالتذاذ مزاجى و آل نوبخت  از قدماى متکلمین شیعه آن را روا داشتند , و خواجه طوسى این قول را در تجرید برگزیده است  , و منعى در اطلاق ملتذ بر او نشده است  و معادل او یا مرتاح در دعاى جوشن کبیر آمده است  .

اگر گوئى که ظاهر کریمه[ (  ولله الاسماء الحسنى فادعوه بها ](  نهى از دعوت  حق تعالى به اسماء غیر حسنى است  .

جوابش این که ما نیز نهى از دعوت  حق تعالى به اسماء غیر حسنى را اعتراف  داریم , و لکن نهى از دعوت  خداى سبحان به اسماى غیر حسنى معنایش این نیست  که

جمیع اسماء حسنى او در کتاب  و سنت  آمده است  , و هر اسمى که وراى آنها است  اسماء غیر حسنى است  چنان که قائل به توقیفیت  اسماء بدان متمسک  است  .

علاوه این که بنابر دلیل قائل به توقیفیت  , باید عدد اسماى الهى به نحو قطع منحصر شود به چند اسمى که فقط در قرآن کریم آمده است  , آن هم به صورت  اسم , نه اسمائى که از افعال قرآنى مشتق شوند و بر حق تعالى اطلاق گردند .

باب  ۴

در این باب  به نقل برخى از آیات  قرآنى در توقیفیت  اسماء الله تعالى شانه تبرک  مى جوئیم , و بعضى از اقوال مفسران را مى نگاریم , و به نکاتى اشارت  مى نمائیم , و روایاتى را روایت  مى کنیم :

قوله سبحانه[ : (  ذهب  الله بنورهم و ترکهم فى ظلمات  لا یبصرون  ( بقره ۱۲ ) .

و قوله سبحانه[ : (  الله یستهزىء بهم و یمدهم فى طغیانهم یعمهون  ( بقره ۱۶ ) .

و قوله سبحانه[ : (  ان المنافقین یخادعون الله و هو خادعهم  ( نساء ۱۴۳ )

و قوله سبحانه[ : (  و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین  ( آل عمران ۵۵ )

و قوله سبحانه[ : (  نسوالله فنسیهم  ( توبه ۶۸ )

و قوله سبحانه[ : (  نحن نقص علیک  احسن القصص  ( یوسف  ۴ ) و قوله سبحانه[ : (  و یستفتونک  فى النساء قل الله یفتیکم فیهن  ( نساء ۱۲۸ )

و قوله سبحانه[ : (  الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البیان  ( الرحمن ۳ ۵ )

و قوله سبحانه[ : (  افرایتم ما تحرثونء انتم تزرعونه ام نحن الزارعون ( واقعه ۶۵ )

و قوله سبحانه[ : (  و سقیهم ربهم شرابا طهورا  ( انسان ۲۲ ) . و قوله سبحانه[ : (  و نفخت  فیه من روحى ](  ( ص ۷۳ ) . آیات  دیگر از این قبیل که نقل کرده ایم در قرآن کریم بسیار است  . و غرض این است  که خداى متعالى خویشتن را بدین اوصاف  و نظائر آنها وصف فرموده است  , و از خود بدین عبارات  و اشباه آنها حکایت  کرده است  , آیا انسان مجاز است  که به مطلق اسمى که خداى سبحان در قرآن به خود اسناد داده است  او را بدان اسم بخواند , مثلا بگوید : یا خادع , یا زارع ؟

و یا از افعال آیات  مذکور و امثال آنها که خود را بدانها وصف  فرموده است  , اسمائى اشتقاق کند و او را بدان اسماء بخواند , مثلا بگوید : یا ذاهب  , یا تارک  , یا

صفحه : ۲۱

مستهزىء , یا ماکر , یا ناسى , یا قاص , یا مفتى , یا معلم , یا زارع , یا ساقى , یا نافخ ؟

امین الاسلام شیخ طبرسى رضوان الله تعالى علیه در تفسیر مجمع البیان در تفسیر کریمه[ (  نحن نقص علیک  احسن القصص ](  گوید :

[ ( و یسال عن هذا فیقال : هل یجوز ان یسمى الله قاصا ؟ فیقال : لا , لانه فى العرف  انما یستعمل فى من تمسک  بطریقه مخصوصه , و هذا کما انه سبحانه لا یسمى معلما و لا مفتیا , و ان وصف  نفسه بانه علم القرآن , و بانه یفتیکم فى النساء](  .

استعمال قاص در عرف  عام مردم این است  که آن را در قصه گویان و داستان سرایان و معرکه گیران دوره گرد و مانند آنان بکار مى برند . در منتهى الارب  فى لغه العرب  گوید : قاص قصه گوى و واکننده احوال . حافظ گوید :

از رقیبت  دلم نیافت  خلاص

زانکه القاص لا یحب  القاص

آن که طبرسى گفت[ :  ( خداوند به اسم معلم و مفتى نامیده نمى شود , اگر چه خودش را به علم , و یفتى وصف  فرمود](  شاید بیان و دلیل گفتارش این باشد که کسى را مثلا به خوبى وصف  کردن غیر از نام گذارى او به اسم خوبى است  زیرا که در نام گذارى کان یک  نحو ولایت  شرط است  , به خلاف وصف  کردن و ستودن . مثلا حق دارى که فرزند کسى را بستائى که اندام او حسن است  , ولى حق ندارى که به عنوان تسمیه بگوئى نام او حسن است  . فتدبر .

و ما آن که در آغاز فصل نخست  گفته ایم[ : ( . . . اطلاقى که به عنوان تسمیه باشد نه بطور وصف](   بر این نظر فرق میان وصف  و تسمیه بوده ایم . و نیز طبرسى در تفسیر یاد شده ضمن آیه[ (  و بالاخره هم یوقنون ](  ( بقره آیه ۴ ) گوید[ : ( یوقنون یعلمون , و سمى العلم یقینا لحصول القطع علیه , و سکون النفس الیه , فکل یقین علم , و لیس کل علم یقینا , و ذلک  ان الیقین کأنه علم یحصل بعد الاستدلال و النظر لغموض المعلوم المنظور فیه , او لاشکال ذلک  على الناظر , و لهذا لا یقال فى صفه الله تعالى موقن لان الاشیاء کلها فى الجلاء عنده على السواء](  . این بود کلام جناب  طبرسى در یقین و موقن , و لکن شیخ جلیل کفعمى در مصباح و بلد امین یقین را در عداد اسماء حق تعالى آورده است  , چنانکه در حرف  یا از

صفحه : ۲۲

فصل سى و دوم مصباح آمده است[ :  ( اللهم انى اسالک  باسمک  یا یقین , یا ید الواثقین , یا یقظان لا یسهو , یا ینبوع العظمه و الجلال]( . . . الخ ( ص ۳۶۲ ط ۱ رحلى چاپ  سنگى ) . و در بلد امین ص ۶۰۴ چاپ  سنگى . مانند بیانى که طبرسى در یقین و موقن گفته است  , تفتازانى نیز در اول معانى مطول در فرق علم و معرفت  گوید[ : ( المعرفه تقال لادراک  الجزئى او البسیط , و العلم للکلى او المرکب  , و لهذا یقال عرفت  الله دون علمته .

و ایضا المعرفه للادراک  المسبوق بالعدم , او للاخیر من الادراکین لشیىء واحد اذا تخلل بینهما عدم بان ادرک  اولا ثم ذهل عنه ثم ادرک  ثانیا , و العلم للادراک  المجرد من هذین الاعتبارین , و لذا یقال الله تعالى عالم , و لا یقال عارف](

و نیز علامه شیخ بهائى در جلد دوم کشکول گوید[ : ( قال الشریف  فى حاشیه على شرح مطالع الانوار فى تحقیق معنى العلم و المعرفه : ثم ان هاهنا معنیین آخرین احد هما ان المعرفه تطلق على الادراک  الذى بعد الجهل , و الثانى انها تطلق على الاخیر من الادراکین لشیىء واحد یتخلل بینهما عدم , و لا یعتبر شیىء من هذین القیدین فى العلم , و لهذا لا یوصف  البارى تعالى بالعارف  و یوصف  بالعالم .

و قال المحقق الدوانى فى هذا المقام : و معنى آخر ذکره الراغب  و غیره , و هو ان المعرفه بالشیىء من قبل آثاره , و کانه ماخوذ من العرف  بمعنى الراحه کما یقال استشممت  بهذا المعنى . انتهى کلامهما . ( ط نجم الدوله ص ۲۱۲ چاپ  سنگى ) .

و نیز در اواخر مجلد چهارم کشکول آورده است  که[ : ( قال الفاضل المتکلم ابوالقاسم عبدالواحد بن على بن برهان : اطلاق المتکلمین لفظ الذات  على الواجب  تعالى مما لا یجوز لان ما یطلق علیه سبحانه لا یجوز ان یلحقه تاء التأنیث  , و لذلک  امتنع اطلاق العلامه علیه , و ذات  مؤنث  ذو بمعنى صاحبه](  . ( ص ۴۵۷ ط مذکور ) .

میر سید شریف  گوید : معرفت  بر ادراکى که بعد از جهل است  اطلاق مى شود . و نیز بر ادراک  دومین از دو ادراکى که به یک  چیز تعلق گرفته اند و عدم در میان آن دو متخلل شده است  اطلاق مى شود . یعنى چیزى که ادراک  شده است  و پس از آن فراموش گردیده است  , و دوباره همان چیز فراموش شده ادراک  شده است  , این ادراک  دوم را

صفحه : ۲۳

معرفت  گویند , و هیچ یک  را از این دو قید که در معنى معرفت  اعتبار شده است  در معنى علم معتبر نیست  , لذا بارى تعالى به عالم وصف  مى شود نه به عارف  .

و محقق دوانى گوید : معرفت  علم به شیىء از قبل آثارش است  , لذا[ ( الله عارف](   نادرست  است  , و[ ( الله عالم](  درست  . از این گفتار طبرسى و میر سید شریف  و راغب  و مانند آن از بسیارى دیگر معلوم مى شود که عدم صحت  اطلاق بعضى اسماء بر بارى تعالى بدین سبب  است که معنى آنها مشعر و موهم نقص است  , پس هر اسمى که اینچنین باشد اطلاق آن بر بارى تعالى جائز نیست  . و چنان که در فصل نخست  گفته ایم , دسته اى گفته اند که علاوه بر عدم و نفى ایهام نقص باید اسمائى باشند که مشعر به تعظیم و تجلیل پروردگار نیز باشند .

مطلب  دیگر این که جناب  طبرسى در اسم موقن چنان گفته است  که نقل کرده ایم , و در مصباح کفعمى خلاف  آن را دیده ایم , و جمعى در اطلاق عارف چنان گفته اند که حکایت  کرده ایم , با این که روایت  دوم باب  حدوث اسماء توحید کافى این است[ :  (  . . . عن ابن سنان قال سالت  اباالحسن الرضا علیه السلام هل کان الله و عز و جل عارفا بنفسه قبل ان یخلق الخلق ؟ قال : نعم , . . . ](  ( ص ۸۸ج ۱ معرب  )

و دیگر این که آنچه از کشکول یاد شده در عدم جواز اطلاق ذات  بر بارى تعالى نقل کرده ایم , در جوامع روائى از وسائط فیض الهى اطلاق ذات  بر حق سبحانه بسیار آمده است  . مثلا حدیث  ششم باب  چهاردهم کتاب  سوم اصول کافى از امام جعفر صادق علیه السلام روایت  شده است  که[ : (  خالقنا لا مدخل للاشیاء فیه لانه واحد واحدى الذات  واحدى المعنى . . . ](  ( ص ۸۶ج ۱ معرب  ) .

شگفت  تر این که بر عدم جواز اطلاق ذات  دلیل اقامه کرده است  که[ : ( لان ما یطلق علیه سبحانه لا یجوز ان یلحقه تاء التأنیث]( . . .   با این که یکى از اسماء الله سبحانه اسم شریف  مؤمن است  که در آخر سوره حشر آمده است  , و در سوره احزاب  فرموده است[ :  (  و ما کان لمؤمن و لا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان یکون لهم الخیره  ( آیه ۳۷ ) , و همچنین شواهد بسیار دیگر بر این که دلیل مذکور سخت  علیل است  .

و چنان که خداى سبحان در برخى از آیات  قرآنى خود را بد انسان وصف فرموده است  که نقل کرده ایم , در بسیارى از روایات  نیز خود را به اوصافى وصف  مى فرماید که در اشتقاق اسماء از آن اوصاف  , و جو از اطلاق آنها بر حق تعالى به طریق اولى جاى پرسش و کشمکش است  . در این روایات  گاهى سفرایش او را وصف  مى کنند , و گاهى از زبان آنان خود را وصف  مى کند .

مثلا در جامع بخارى روایت  شده است  که[ : (  ان رجلا اتى النبى ( ص ) , فبعث  الى نسائه فقلن : ما معنا الا الماء . فقال رسول الله ( ص ) : من یضم او یضیف  هذا ؟ فقال رجل من الانصار : انا . فانطلق به الى امرأته , فقال : اکرمى ضیف  رسول الله ( ص ) , فقالت  : ما عندنا الا قوت صبیان . فقال : هیئى طعامک  , و اصلحى سراجک  , و نومى صبیانک  . ثم قامت  کانها تصلح سراجها فاطفاته , فجعلا یریانه انهما یاکلان , فباتاطاویین . فلما اصبح غدا الى رسول الله ( ص ) فقال : ضحک  الله اللیله , او عجب  من فعالکما . . . ](

ترجمه : مردى بر پیغمبر اکرم وارد شد , آن جناب  کسى را به سوى زنانش گسیل داشت  که مهمان داریم , زنان در پاسخ گفتند : چیزى جز آب  نداریم . پیامبر خدا به مردم فرمود : چه کسى این مرد را به میهمانى مى پذیرد ؟ مردى از انصار گفت  : من . پس مهمان را به خانه برد و به زنش گفت  : این مهمان پیامبر خدا است  او را گرامى بدار . زن گفت  : بیش از خوراک بچه ها چیزى نداریم . گفت  : همان را آماده کن و چراغ را اصلاح کن و بچه ها را خواب  کن . پس زن برخاست  که گوئى چراغ را اصلاح مى کند آن را خاموش کرده است  , این مرد و زن میزبان به مهمان چنین وانمود مى کردند که دارند غذا مى خورند , تا مهمان آن غذاى آماده را بخورد . میزبان صبح فردا به حضور پیامبر خدا آمد , پیامبر بدو گفت  : دوش خدا از کار شما به خنده آمد یا به شگفت  آمد .

آیا به مفاد این روایت  مى توان خدا را ضاحک  یا متعجب  نامید و مثلا ندا کرد یا ضاحک  , یا متعجب  ؟

از این گونه روایت  در جوامع روائى بسیار آمده است  .

در روایات  اسناد غیرت  به حق سبحانه داده شده است  , مثل حدیث  نبوى : [(  ان الله عز و جل یغار , و ان المؤمن یغار , و غیره الله ان یاتى المؤمن ما حرم علیه ](  و

احادیث  بسیار دیگر بدین مضمون و قریب  بدان , چنانکه با رجوع به ماده [( غ ى ر](  معجم مفهرس معلوم مى گردد . آیا به مفاد این همه روایات  در غیرت  حق تعالى , اگر بنده آگاهى او را به یا غیور ندا کرده است  گناه کرده است  ؟ آیا باید همه اسماء الهى ماثور باشند , و آیا اسماء الهى محصور بدان مقدار ماثور است  . و در معجم یاد شده آمده است  که[ : ( قیل لرسول الله ( ص ) : اما تغار ؟ قال : و الله انى لاغار و الله اغیر منى . . . ](  پس معناى غیرت  به نحو اتم و اکمل در حق سبحانه متحقق است  , آیا اطلاق غیور بر وى ممنوع است  ؟

باز سخنى با عبدالواحد متکلم یاد شده از کشکول شیخ بهائى : آیا عبدالواحد فاضل اطلاق نفس را که مثل ذات  مؤنث  مجازى است  بر خداى سبحان روا نمى دارد با این که خداوند خود فرموده است[ :  (  یحذرکم الله نفسه ](  ( آل عمران ۲۹ و ۳۱ ) ؟ . و نیز فرمود[ : (  کتب  الله على نفسه الرحمه ](  ( الانعام ۱۳ ) ؟ , و نیز از زبان عیسى پیمبرش سلام الله علیه نقل فرموده است[ :  (  تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسک ](  ( المائده ۱۱۷ ) ؟ .

الفاظ مطلقا از این نشأه مادى برخاسته اند , و رنگ  و بوى و وصف  و خوى این نشاه را دارند , انسان عالم عاقل اسمائى را که بر بارى تعالى اطلاق مى کند آنها را از رنگ  و بوى و وصف  و خوى مادى بتجرید تطهیر مى کند که بفرموده امام صادق علیه السلام[ (  اذ لا طاهر من تدنس بشیىء من الاکوان الا الله ](  . اطلاق سمیع و بصیر و عالم و قادر و متکلم و نظائر این اسماء در انسان با آلات  و ادوات  مادى است  و به این معنى در مبداء عالم تعالى شانه روا نیست  ,  سبحان ربک  رب  العزه عما یصفون  . و هر اسم و صفتى که بر واجب  تعالى اطلاق مى شود فوق و وراى آنچه هست  که بر انسان حمل مى گردد اگر چه در طول یکدیگرند ولى تفاوت  از ممکن تا واجب  است  . جناب  معلم ثانى ابونصر فارابى رضوان الله علیه در بحث  مثل الهیه از جمع بین الرائین در این باره چه نیکو فرموده است[ :  ( لما کان البارى جل جلاله مائیته و ذاته مبائنا لجمیع ماسواه , و ذلک  له بمعنى اشرف  و افضل و اعلى بحیث  لا یناسبه فى انیته , و لا یشابهه و لا یشاکله حقیقه و لا مجازا , ثم مع ذلک  لم یکن بد من وصفه و اطلاق اللفظ فیه من هذه الالفاظ المتواطئه علیه فان من الواجب  الضرورى ان یعلم ان مع کل لفظه نقولها فى صفحه : ۲۶

شیىء من اوصافه معنى بذاته بعیدا من المعنى الذى نتصوره من تلک  اللفظه , و ذلک  کما قلنا بمعنى انه اشرف  و اعلى حتى اذا قلنا انه موجود علمنا مع ذلک  ان وجوده لا کوجود سائر ما هو دونه , و اذا قلنا انه حى بمعنى اشرف  مما نعلمه من الحى الذى هو دونه , و کذلک  الامر فى سائرهما](  ( ص ۶۸ ط مصر ) .

خلاصه گفتارش این که : چون خداى سبحان برتر از همه ماسوایش است  و هیچ مانندى ندارد , و ما را در وصف  او و اطلاق لفظ بروى چاره اى جز از همین الفاظ نیست  , باید بدانیم که او فراتر از معانى متصور ما از این الفاظ است  , حتى در اطلاق لفظ موجود وحى و همچنین اسماى دیگرى جز آنها . در اول دعاى عرفه آمده است[ :  (  اللهم یا شاهد کل نجوى و موضع کل شکوى ](  آیا قائل به توقیفیت  اسماء بر این پندار است  که اطلاق موضع بر حق تعالى روا است  , اما اطلاق حقیقه الحقائق و مبدىء المبادى و صوره الصور و غایه الغایات  و عله العلل و نظائر اینها بر او ناروا است  ؟ یا حق این است  که هر نام نیکو که دلالت  بر کمال و صفات  کمالیه او کند بر او اطلاق توان کرد .

از آیاتى که در صدر این باب  نقل کرده ایم[ (  کریمه و سقیهم ربهم شرابا طهورا ](  است  . ساقى اسم فاعل فعل سقى است  . در عبارات  اهل دل که خطاب  به ساقى مى شود و شراب  طلب  مى کنند همین کریمه[ (  سقیهم ربهم شرابا طهورا ](  است  . عالم روحانى جامع معقول و منقول مولى مهدى نراقى رضوان الله تعالى علیه فرماید :

بیا ساقیا من به قربان تو

فداى تو و عهد و پیمان تو

بیا ساقى اى مشفق چاره ساز

بده یک  قدح زان مى غم گداز

نه زان مى که شرع رسول انام

شمرده خبیث  و نموده حرام

از آن مى که پروردگار غفور

نموده است  نامش شراب  طهور

پس مثل مرحوم نراقى اطلاق ساقى را که مشتق از فعل سقیهم قرآن مجید است بر خداى سبحان روا داشته است  , با این که اسم ساقى ماثور نیست  . صفحه : ۲۷

باب  ۵

این باب  در بیان عدد اسماء الله عظمت  اسمائه است  .

عدد اسماى الهى در آیات  قرآنى و جوامع روائى و صحف  ادعیه و غیرها به شمار گوناگون آمده است  . ولکن هیچیک  دلیل بر انحصار اسماء در مقدار معین نیست  . پاره اى از اسماى لفظى به لحاظى در مقام تعلیم و یا جهات دیگر به عبارت  آمده است  .

ما براى همه رنگها و بوها لفظ نداریم , و در تعبیر آنها به اضافه با این و آن تمسک  مى جوئیم , تا چه رسد که بتوانیم شئون غیر متناهى وجود صمدى را به اسماى لفظى غیر متناهى تعبیر کنیم .

در روایت  دوم از[ ( باب  معانى الاسماء و اشتقاقها](  از توحید اصول کافى آمده است  که امام صادق علیه السلام به هشام بن الحکم فرمود[ . ( . . . لله تسعه و تسعون اسما , فلو کان الاسم هو المسمى لکان کل اسم منها الها و لکن الله معنى یدل علیه بهذه الاسماء و کلها غیره . . . ](  ( ص ۸۹ج ۱ معرب  ) با این که حدیث  اول باب  حدوث  الاسماء از توحید اصول کافى آمده است  که همان بزرگوار فرمود[ : (  . . . فهذه الاسماء التى ظهرت  فالظاهر هو الله و تبارک  و تعالى , و سخر سبحانه لکل اسم من هذه الاسماء اربعه ارکان فذلک  اثنا عشر رکنا , ثم خلق لکل رکن منها ثلاثین اسما فعلا منسوبا الیها فهو الرحمن , الرحیم , الملک  , القدوس , الخالق , البارى , المصور , الحى , القیوم , لا تاخذه سنه و لا نوم , العلیم , الخبیر , السمیع , البصیر , الحکیم , العزیز , الجبار , المتکبر , العلى , العظیم , المقتدر , القادر , السلام , المؤمن , و المهیمن ,[  البارى] المنشىء , البدیع , الرفیع , الجلیل , الکریم , الرازق , المحیى , الممیت  , الباعث  , الوارث  , فهذه الاسماء و ما کان من الاسماء الحسنى حتى تتم ثلاث  مائه و ستین اسما فهى نسبه لهذه الاسماء الثلاثه و هذه الاسماء الثلاثه ارکان . . . ](  ( ص ۸۷ج ۱ معرب  ) .

تنظیم و تنمیق این رساله وجیز و عزیز در شب  شنبه غره شهر شعبان المعظم ۱۴۱۱ هق = ۲۷ / ۱۱ / ۱۳۶۹ هش پایان یافت  . دعویهم فیها سبحانک  اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعویهم ان الحمد لله رب  العالمین . قم حسن حسن زاده آملى ۲۷ / ۱۱ / ۱۳۶۹ هش

مقالات مرتبط

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *